part 31

234 62 12
                                    

با تعجب و حس عجیبی ته دلش، دسته گل رو از بین دست‌های هوسوک گرفت و براندازش کرد، هوسوک براش گل خریده بود؟ واقعا؟
- این..
- دوسش داری؟ به نظرم اومد شاید خوشت بیاد!
هوسوک با لبخند کوچیک و کنجکاوی گفت، پسر در جواب سر تکون داد و با لب‌هایی که از تعجب غنچه شده بودن، تایید کرد، اره، خوشش اومده بود.

صورتش رو توی گل‌ها فرو کرد و نفس عمیقی کشید، برای یه لحظه، همه‌ی افکارش گوشه‌ی ذهنش جمع شدن و فقط یونگی موند و احساساتش، یونگی موند و دسته گل خوش‌بو و زیبایی که از زندان‌بانش گرفته بود، لبخند عمیقی زد و سرش رو بالا برد، شونه‌هاش بخاطر خنده‌ی کوتاهش لرزیدن و لثه‌های ادامسیش نمایان شدن.
- خیلی قشنگه!

هوسوک با شعف به لبخند پسر خیره شد، عین لبخندای توی عکساش بود، دقیقا عین همونا، وقتایی که کنار خانوادش میخندید همونطوری بود.
- این قشنگ‌تره!
مرد گفت و خم شد تا لبخند پسرش رو ببوسه، تن کوچیک و ظریفش رو بین بازوهاش کشید و رایحه‌ی سادش رو بویید، هوسوک عاشق بوی تن پسر بود!

دست کوچیک یونگی بالا اومد و روی گونه‌ی مرد نشست، نوک انگشت‌هاش رو با ملایمت روی صورت مرد کشید و دسته گل رو بالا گرفت تا هوسوک‌هم بوش کنه.
مرد درحالی که به چشم‌های شیشه‌ای و مشکی پسر خیره شده بود، کمی سرش رو پایین برد تا از دستورش اطاعت کنه، با اینکه گل‌ها خوش‌بو بودن، عطر تن یونگی رو ترجیح میداد!

- مامان و دوقلوها رفتن؟
برای یک ثانیه، دستی از گوشه‌ی ذهنش اومد و پشت یقش رو گرفت، محکم و با ضرب عقب کشیدش تا بتونه با تمام قدرت وسط افکار گوشه‌ی ذهنش پرتابش کنه، درسته، اون هوسوک بود، روانی‌ای که دزدیده بودش و ازش سو استفاده میکرد!
پلک گیجی زد و ناخوداگاه سعی کرد خودش رو کمی عقب بکشه.
- ا..اره، مامان جون گفت کار براش پیش اومده و دوقلوهارو هم برد.

- اشکالی نداره، اخر هفته میریم خونشون، باشه؟
یونگی سر تکون داد و خودش رو جمع کرد، ناچار بوسه‌ای روی گونه‌ی مرد گذاشت تا متوجه تغییر حالش نشه و خودش رو عقب کشید.
- باید گلمو بزارم توی اب.
زمزمه کرد و به سمت اشپزخونه دوید، گلدون نداشتن، پس بزرگترین ماگ توی کابینت رو پر کرد و دسته‌گل رو به زور توش جا داد، چرخید و خواست از اشپزخونه بیرون بره، اما با شنیدن صدای افتادن و شکستن چیزی، به سرعت به ماگ نگاه کرد، انقدر کوچیک بود که نتونسته بود زیر وزن گل تاب بیاره و افتاده بود.

بغضش گرفت، گل و شاخه‌های زخمیش بهونه‌ای برای دوباره گریه کردنش شد و با صدای بلند هق زد.
- چی شد؟
هوسوک درحالی که تند تند به سمتش میومد پرسید و سر تا پاش رو نگاه کرد تا مشکلش رو بفهمه.
یونگی با صدای گرفته زمزمه کرد:
- گلم افتاد! خراب شد!
مرد درحالی که روفرشی‌هاش رو میپوشید تا شیشه توی پاش نره، لبخند کجی زد و به سمتش رفت تا بغلش ‌کنه.
- اشکالی نداره، یکی دیگه واست میخرم.

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now