- چرا هیچی نمیگن؟ چرا هیچی نمیگن؟ چرا هیچی نمیگن؟
جملهی اخرش رو با کلافگی فریاد کشید و صندلی کنارش رو هل داد، سالن توی سکوت فرو رفته بود، هیچکس انرژی و توان حرف زدن نداشت، همه خسته بودن، همه ناامید بودن، همه مرده بودن!
- من گند زدم به اعتبار و ابروشون، چرا هیچکس هیچی نمیگه؟ چرا هیچ خبری نیست؟
مرد با عجز گفت و خم شد، دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و مثل ادمی که هزار کیلومتر دویده و تازه فهمیده مسیرش رو اشتباه اومده، بغضش ترکید و نفس نفس زد.
- خدایا بچهی من کجاست، خدایا بچم کجاست، کجاست...
نالید و روی زمین زانو زد، حتی بعد از اون لایوهم هیچکس هیچ تماسی باهاشون نگرفته بود، هیچکس تهدیدشون نکرده بود، هیچکس برای بردنش نیومده بود!
- کجایی امید بابا، کجایی؟...نالهی نسبتا بلند و گرفتهای کرد و تکون ریزی به گردنش داد، همهی تنش درد میکرد، کجا بود؟
- یونگی؟
صدای ناشناسی از کنارش گفت و بعد سایه شخصی روش افتاد، نمیفهمید داره چیکار میکنه اما هرچی بود، باعث شد پیشونیش سوزش و درد عمیقی بگیره و دوباره صداش رو بالا ببره.
- حواست جمعه؟ یادت میاد چی شد؟
سرفهی کوتاهی کرد، لبها و دهن خشکش خیس شدن، چرا؟
- بیبی دال؟
بیبی دال... بیبی دال... بیبی دال... یادش اومد! با وحشت و اظطراب پلکهای سوزناکش رو از هم فاصله داد تا صورت هوسوکی که روش خیمه زده بود رو ببینه.
- منو یادته؟
متاسفانه، بله! کاش میتونست همینو بگه!
- ب...ل...
سرفهی دیگهای کرد، لبهاش دوباره خیس شدن، اون دیگه چی بود؟
جواب سوالش رو گرفت وقتی مرد بالای سرش با نگاه پشیمونی بهش نگاه کرد و دستمال سفیدی رو روی لب هاش کشید، وقتی اون رو بالا برد، لکههای سرخ رنگی روش رو تزیین کرده بودن، خون سرفه کرده بود؟
- خوبه، تا چند روز دیگه بهتر میشی.
بغض کرد، نگران خانوادش بود، چی اتفاقی افتاده بود؟ باباش چیکار کرده بود که اونو انقدر بخاطرش تنبیه کردن؟
- هوس...وک ش..ی؟
مرد با خوشحالی به سمت پسر چرخید، بالاخره به غیر از وقتایی که التماس میکرد داشت اسمش رو صدا میزد!
- بله؟
- باب...ام خ.خوب..به؟
پلک راستش پرید و توی دلش به خودش نیشخند زد، معلومه که یونگی واسهی همچین چیزی اسمشو صدا میزد.
- اره.
اشک چشمهای پسر رو پر کرد، نفس راحتی کشید و به گوشهی دیوار خیره شد، خوبه که اونا خوب بودن، خیلی خوبه!
دندونهاش رو رویهم فشرد اما حرفی نزد، هنوز شش ساعت از زدن پسر تا حد مرگ نگذشته بود، فعلا... فعلا میتونست به قولش پایبند بمونه!از اتاق بیرون زد تا غذا و داروهای یونگی رو ببره، نذاشته بود واسه عکس برداری ببرنش اما حالا تا حدی نگران شده بود، باید میبردش؟
کاسهی سوپ و برنج، لیوان اب و بستهی قرص رو توی سینی گذاشت، پلاستیک پمادها رو با یکی از انگشتهاش گرفت و به سمت اتاق رفت، از لای در نیمه باز میتونست به خوبی لرزش بدن پسر از گریه رو ببینه، فکش پرس شد، اگه بخاطر خانوادهی سابقش باشه چی؟!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با فشار دادن دستههای سینی، خودش رو اروم کنه، مشکلی نیست، هرچی که باشه، یونگی عزیزش حالا مال خودشه، از حالا تا ابد و یک روز، هم جسمش و هم... همهی وجودش، اره، همهی وجودش!
بی حرف وارد شد و سینی رو روی پاتختی گذاشت، دید که یونگی با هول سعی کرد بدن دردناکش رو تکون بده تا صورت خیسش رو پاک کنه، اما نتونست. خونسرد و اروم نگاهی به چهرهی کبود پسر انداخت و با دستمال توی دستش، اشکهاش رو پاک کرد.
- آ...یی!
با بردخورد دستمال و فشار خفیفش روی صورتش، از درد نالهای کرد، مرد درحالی که دستمال رو کنار سینی میذاشت پرسید:
- درد داری؟
- بل...له.
- اشکالی نداره، خوب میشی عزیزم.
هوسوک با لبخند گفت و نفس عمیقی کشید، از بین لبهای منحنیش هومی کشید و توی پلاستیک دنبال پماد مورد نظرش گشت.
وقتی پیداش کرد اون رو کنار سینی گذاشت و کاسهی سوپ نسبتا سرد شده رو برداشت، با یاداوری اینکه یونگی نمیتونه بلند بشه دوباره اون رو روی میز گذاشت و پشت گردن و کمر کوچیک پسر رو گرفت تا بلندش کنه.
بخاطر برخورد دستهای ترسناک مرد به تنش، لرزید و لبهاش رو بهم فشرد، نفس دردناک و عمیقی کشید تا کمی اکسیژن به مغزش برسه و وقتی مجبور شد بخاطر بلعیدن قاشق، فک دردناکش رو حرکت بده هیسی کشید.
دلش میخواست روش رو برگردونه و غذا رو پس بزنه، چون خوردنش بیشتر از نخوردنش واسش درد میخرید، اما در هر حال، دلش نمیخواست دوباره اون روانی بلایی سرش بیاره.
کاسه رو به هر زحمتی که بود تموم کرد، اما وقتی چشمش به قاشق پر برنجی که به سمت صورتش میومد خورد، از درد بغض کرد و روش رو برگردوند، اصلا تحمل جویدن چیزی رو نداشت!
- عزیزم، چرا نمیخوری؟ برگرد.
هوسوک با ملایمت گفت و انگشتهاش رو روی چونهی پسر گذاشت، یونگی نالهای کرد و سرش رو پس کشید.
- درد... داره.
- اوه!
لبهای مرد به شکل "او" دراومدن و چهرهی متعجبی به خودش گرفت، شونهای بالا انداخت و قاشق رو توی کاسه ول کرد.
- فقط همین یه بار اشکالی نداره.
پسر جواب نداد، فقط از پشت پلکهای ورم کرده و سرخش، به انگشتهاش خیره شد که در پماد رو باز میکردن.
- اینو باید بزنم به صورتت بیبی دال، نباید گریه کنی، چون پاک میشه و بعد صورت خوشگلت دیگه به خوشگلی قبل نمیشه!
هیچی نگفت، حتی اگه میخواستم نمیتونست بگه!
نوک سرد و چرب انگشتهای مرد روی پوست قرمز و کبودش نشست و باعث شد یونگی با درد ناله کنه، بیطاقت و اختیار، بغضش سر باز کرد و هقی زد.
- نچ! همین الان بهت گفتم نباید گریه کنی بیبی.
هوسوک با کلافگی گفت، ثانیهای بعد چهرش تغییر کرد و حالت ناخوانایی به خودش گرفت.
- چند دقیقه پیشم چون درد داشتی گریه میکردی؟ هوم؟
جوابش یه نه بزرگ بود، اما مگه میشد گفت؟ مگه میشد فریادش زد؟
مرد با ارامش پوست پسر رو چرب میکرد، هردوشون جواب سوال رو میدونستن، اما هردو به دروغ چنگ زده بودن، یکی از سر بیپناهی و یکی دیگه از سر ناارومی!
یونگی سر تکون داد و هق دیگهای زد، مرد با رضایت سر تکون داد و حس کرد اروم شده، حتی با اینکه میدونست پسرش دروغ میگه!
- مشکلی نداره پسرم، میتونی وقتایی که درد داری گریه کنی!
و یونگی با خودش فکر کرد، اونجوری دیگه میتونه تمام پدت گریه کنه، اگه حرف مرد درد روحی رو هم شامل میشد!_________________________________
واقعا
واقعا
واقعا
واقعا
شرمندم
ببخشید
نه که بگم وای خیلی درس داشتم مدرسه فلان بود بخاطر اعتراضات بود و... ، نه، ایده نداشتم
و حالاهم میبینید پارت چقد کمه؟ معزرت میخوام
هروقت نوتیف میگرفتم کلی حس شرمندگی میکردم ولی واقعا میومدم زل میزدم به صفحه، هیچی تایپ نمیکردم و میرفتم
🧎♀️🧎♀️🧎♀️🥲شرمنده

KAMU SEDANG MEMBACA
Abandoned, next line!
Fiksi Umumیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟