part 3

371 76 3
                                    

2022/ کره‌ی جنوبی، سئول:

کت خودش و جونگکوک رو جلوی در اویزون کرد و پشت سر اون از راهرو بیرون رفت، همه توی سالن بودن، با دیدنشون با سر و صدا سلام کردن و زوج در مقابل خیلی اروم جوابشون رو دادن، عادی بود، رفتارهای پر شور و شوق از طرف بقیه و یه واکنش افسرده و غم زده در جواب!
روی کاناپه‌ی دو نفره نشستن، جمع راجب چیزای مختلف بحث میکردن، اما سه نفر اونجا کاملا ساکت بودن، زوج، که چیزی جدیدی نبود و نامجونی که سکوتش داشت همه رو بیش از حد کنجکاو میکرد چون امکان نداشت اون توی بحثی شرکت نکنه.

دو ساعتی از اومدنشون میگذشت و جونگکوک دیگه کاملا زیر نگاه‌های برادر همسرش داشت دیوونه میشد، به دست تهیونگ چنگ زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- برادرت داره دیوونم میکنه ته، داره دیوونم...
مرد که خودشم دیگه طاقت نداشت سر تکون داد و حرف همسرش رو قطع کرد.
- بهش میگم عزیزم، الان بهش میگم، لطفا اروم باش باشه؟
جونگکوک با چشم‌های سرخ یخ زدش سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت، تهیونگ بلند شد و وقتی کنار مبلی که هیونگش روش نشسته بود رفت، صداش رو کمی صاف کرد.
- هیونگ، میشه باهم حرف بزنیم؟
نامجون بی هیچ حرفی سر تکون داد و دنبال برادرش به سمت یکی از اتاق‌ها راه افتاد‌.
در رو پشت سرشون بست و بهش تکیه داد.
- چیه؟
- چیه؟ از اول شب تا حالا چشمت به جز من و جونگکوک کسیو دیده که حالا میپرسی چیه؟ مگه تو خودت وضعیتشو نمیدونی؟ میخوای دیوونش کنی؟
- تهیونگا، من چند تا تار مو دارم!
مرد چند ثانیه با بهت متوقف شد و به چهره‌ی جدی هیونگش نگاه کرد، بعد اخم‌هاش رو درهم کشید و قدمی به جلو برداشت.
- معلومه که داری، چرت نگو نامجون داری عصبیم...
- از یه پسر بچه گرفتمشون!
- انقدر چرت نگو!
تهیونگ صداش رو بالا برد و گفت.
- ته! من چند تا تار مو دارم که از یه پسر بچه گرفتمشون!
مرد که میخواست به سمت برادرش هجوم ببره متوقف شد، مغزش هنوز حرف‌های برادرش رو درک نکرده بود اما ته دلش بهم پیچید.
- چی؟ چی داری میگی؟
نامجون مبهوت بود، مثل ادمای مسخ شده به صورت دونسنگش نگاه میکرد و حس میکرد قلبش داره از سینش بیرون میزنه.
- خدایا من نمیخوام بهت امید واهی بدم!
با عجز نالید و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ با نفس‌هایی که سنگین‌ شده بودن، به تیشرت تن برادرش چنگ زد و اون رو کمی جلو کشید.
- درست حرف بزن، درست حرف بزن!
جمله‌ی دومش رو داد کشید و تکونی به بدن نامجون داد.
- چند تا تار مو از یه پسر بچه گرفتم! اسمش یونگی بود و... و دوازده سالش بود، چشمای گربه‌ای و یه خال روی صورتش داشت و یه ماه گرفتگی پایین سمت چپ گردنش، آسم داشت، وقتی میخواستم کمکش کنم اسپریشو بزنه گردنشو دیدم ته! عین... عین بچه‌ی...
نفس‌هاش سنگین شده بودن، چنگش رو دور پارچه‌ی توی دستش محکم‌تر کرد، صدای در نمیومد اما لب زد:
- چی؟
- من... من ازش پرسیدم که آسمش مادرزادیه یا نه و اون گفت نمیدونه! اولش فکر کردم چون بهم اعتماد نداره هیچی نمیگه چون خیلی مظطرب و خجالتی بود، ولی بعدش که براش یه اسپری دیگه خریدم و یکم باهاش حرف زدم گفت واقعا هیچی نمیدونه، اون هیچی یادش نیست؛ بعدش رفتم و از مدیر پرورشگاه دربارش پرسیدم، اون بچه وقتی شیش سالش بوده بعد از اینکه پرورشگاه قبلیش اتیش میگیره به گوانگجو منتقل میشه و چون تازه وارد بوده پرونده‌هم نداشته، تنها چیزی که یکی از مسئولای پرورشگاه قبلیش گفته اسمش بوده، یونگی!
تهیونگ با بدنی سست و نفس‌هایی که به سختی بیرون میومدن به هیونگش تکیه داد، حس میکرد پاهاش توان حمل وزنش رو ندارن، شل شده روی بدن هیونگش کشیده شد و پایین رفت، دهنش مثل ماهی باز و بسته میشه اما هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد.
نامجون همراه برادرش زانو زد و سر اون رو روی سینه‌ی خودش گذاشت.
با صدای گرفته‌ای گفت:
- تهیونگا، من نمیخوام الکی بهت امید بدم، نمیخوام کاری کنم بیشتر از قبل اسیب ببینی، لطفا داداش، لطفا!
تهیونگ هیچی نگفت، چشم‌هاش رو بست و نفس نفس زد.
- موهاشو... ببینم!
- ته!
نامجون با عجز صداش زد اما همین الانشم چشم‌های برادرش خیس بودن.
- موهاشو ببینم هیونگ، ببینم!
- چند تا تار مو که بیشتر نیست ته، من نمیخواستم بهت بگم!
با خشم هیونگش رو پایین‌تر کشید و نالید:
- نمیخواستی بگی؟ چرا؟ میخواستی تا اخر عمر بخاطر بچه‌ی مُردم عذاری کنم؟
- نه نه نه، ته، به خودت نگاه کن، ما حتی هنوز مطمئنم نیستیم و تو داری سکته میکنی! لطفا فقط چند تار از موهاتو بهم بده و تا فردا منتظر بمون، ذاتا امشب مهمونی گرفتم که اونارو ازت بگیرم، البته قرار نبود بگم چی شده!
تهیونگ با التماس سرش رو پایین گرفت و گفت:
- بیا، چقدرش لازمه؟ یه قیچی بیار زود باش، همین الان باید بریم ازمایشگاه!
نامجون درحالی که کمی مرد رو از خودش فاصله میداد تا زیپ کیپ کوچیکی از توی کشوش برداره جواب داد:
- چند تا تار بسه تهیونگ، و تو هیچ جا نمیای، خودم میرم میدمشون به دوستم و برمیگردم، ذاتا قرار بود قبل از ساعت یازده برم تا صبح جواب اماده باشه.
- نه! منم میخوام بیام.
- ته تو نمیتونی جونگکوکو یهو تو خونه ول کنی و یه شب تا صبح توی ازمایشگاهی که باید غرق ارامش باشه تا مرز سکته بری، و حتی فکرشم نکن بخوای به همسرت بگی و بعد دوتایی باهم...
جملش رو ادامه نداد، چی میگفت؟ دوتایی باهم ناامید بشید؟ مطمئن بود جونگکوک اگه چیزی بفهمه و به نتیجه نرسه از غصه‌ی دوبرابر شده راهی تیمارستان میشه یا اخرشم خودش و تهیونگو اتیش میزنه، اون پسر شیش سال بود که رنگ زندگی خوشو ندیده بود!
دستش رو توی موهای برادرش فرو برد و چند تار مو رو توی پلاستیک انداخت، نگاهی به ساعت انداخت و بعد، درحالی که زیر بغل تهیونگ رو میگرفت تا بلندش کنه گفت:
- من میرم ته، به محض اینکه جواب درست به دستم برسه و مطمئن بشم بهت زنگ میزنم باشه؟ دست و صورتتو بشور و سعی کن اروم باشی، اینجوری جلوی جونگکوک نرو مشکوک میشه کار دستمون میده!
- اگه... اگه یونگی من زنده باشه جونگکوکم خوب میشه هیونگ!
تهیونگ با بغضی که بزرگتر شده بود گفت و دوباره کف اتاق نشست، دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و از ته دل گریه کرد.
نامجون با عجز کنار مرد زانو زد و دستی به شونش کشید.
- نباید میگفتم!
- هیونگ، من... حتی اگه بچمونم نباشه شبیهش که هست! من پسره رو میخوام!
نامجون چند ثانیه پلک‌هاش رو محکم روی‌هم فشرد و بعد، نفس عمیقی کشید.
- باشه ته بعدا راجبش صحبت میکنیم، من دیگه میرم.
برادرش رو تنها توی اتاق ول کرد و با دوتا پلاستیک کوچیک که توی مشتش مچاله شده بودن از خونه بیرون زد، از قبل به جین گفته بود میره و نمیتونه توضیحی بهش بده، همسرش اخم کرده بود اما وقتی فهمید مربوط به تهیونگ و جونگکوکه فقط با چهره‌ای دپرس تایید کرد.

تهیونگ بعد از نیم ساعت خودش رو جمع کرد و توی سالن رفت، جونگکوک گوشه‌ی مبل کز کرده و در جواب حرف‌هایی که جیمین و پدر و مادر ته سعی میکردن اون رو مخاطبشون قرار بدن سر تکون میداد، حتی اگه سوال میپرسیدن! سوکجین تمام مدت به بهونه‌ی درست کردن چیزی توی اشپزخونه چپیده بود و بیرون نمیومد، از شیش سال پیش تا الان جونگکوک حتی نگاهش هم نمیکرد، چرا؟ چون اون یه روانشناس بود و جونگکوک معتقد به اینکه اون میخواد هیپنوتیزمش کنه تا بچش رو از یاد ببره!
در اخر شام رو بدون حضور نامجون خوردن و تهیونگ در جواب سوال‌های مداوم همسرش مبنی بر اینکه چرا انقدر توی اتاق مونده و نامجون چی بهش میگفته فقط خودش رو به اون راه زد.
توی راه خونه هیچ حرفی نزد اما مثل اینکه جونگکوک کاملا متوجه لرزش دست‌هاش روی فرمون شده بود.
- ته؟ نمیخوای بهم بگی چی شده؟
با ارنجش رو به لبه‌ی پنجره تکیه داد و درحالی که پوست کنار ناخونش رو میکند جواب داد:
- شاید... شاید چند ساعت دیگه گفتم.
نگاهی به چهره‌ی همسرش که انگار اماده بود تا حرفی بزنه کرد و ادامه داد:
- اما اگه نگفتم توهم دیگه نپرس جونگکوکا، باشه؟ بزار فقط خودم تحملش کنم!
- منظورت...
- گفتم یا چند ساعت دیگه میگم و یا هیچوقت نمیگم، باشه؟
جونگکوک لب‌هاش رو بهم فشرد و با دلخوری روش رو به سمت شیشه برگردوند، اما همسرش انقدری توی استرس و نگرانی غرق شده بود که الان اهمیتی به قهر و دلخوری نده!

جونگکوک وارد اتاق شد و در رو محکم پشت سرش بهم کوبید، پلک‌هاش رو از حرص روی هم فشرد اما چیزی بهش نگفت، الان... الان مسئله‌ی خیلی مهم‌تری داشت، میتونست اگه... اگه اون بچه یونگی خودش نبود یه دروغ سر هم کنه و تحویل پسر کوچیکتر بده، اره، میتونست و انجامش میداد، جونگکوکش نمیتونست توی ناامیدی غرق بشه!

ساعت‌ها پشت سر هم گذشتن، خورشید کم کم بالا اومد و پنجره‌ی سر تا سری خونه بهش کمک کرد فضا رو نیمه روشن کنه، و بالاخره، ساعت شش صبح بود که تلفنش زنگ خورد و اون رو از جا پروند، با هول روی اون پرید و با دست‌هایی لرزون تماس رو وصل کرد.
هیچی نگفت، ایستاد و با نفس حبس شده به صدای هق هق‌ها و نفس نفس زدنای هیونگش گوش داد.
- ته... تهههیونگا!
مرد هق دیگه‌ای زد و نالید:
- اون بچه‌ی توئه!
گوشی از دستش سر خورد و جملات بعدی نامجونی که با گریه حرف میزد رو نشنید، سست و بی رمق روی زمین افتاد و به اسمون گرگ و میش خیره شد، نمیدونست چقدر گذشته، اما با صدای باز شدن در اتاق تکون کوتاهی خورد.
- چرا نخوابیدی؟
جونگکوک خوابالود گفت درحالی که سعی میکرد همچنان قهر باشه، به سمت اشپزخونه رفت و متوجه حالت عجیب همسرش نشد، اما وقتی بیرون اومد با تهیونگی مواجه شد که روی زمین افتاده و شونه‌هاش میلرزید.
- ته؟
وقتی جوابی نگرفت به سمتش دوید و بلندش کرد.
- ته؟
فریاد کشید و وقتی صورت خیس از اشک مرد رو دید، محکم روی گونه‌هاش دست کشید تا اشک‌هاش رو پاک کنه، عصبی و هیستریک وار گفت:
- چرا گریه میکنی؟ تو که نباید گریه کنی! من فقط میتونم گریه کنم، زود باش بگو‌ چی شده و بعد بزار فقط خودم اشک بریزم!
وسط گریه بغض پسر بزرگتر دوباره ترکید و به شونه‌ی همسرش تکیه داد، همون لحظه بود که یه نفر با هول به در مشت کوبید و دستش رو روی زنگ گذاشت.
جونگکوک پنیک کرده و هول شده تهیونگ رو روی مبل گذاشت و به سمت در دوید، با ضرب بدون اینکه چک کنه کی اون بیرونه بازش کرد و وقتی با چهره‌ی خیس از اشک نامجون‌هم مواجه شد، بیشتر از قبل پنیک کرد.
- نا... نامجونا چی شد... شده؟
مرد درحالی که هق میزد با قدم‌هایی سست داخل رفت و شونه‌های جونگکوک رو گرفت.
- باید بریم گوانگجو جونگکوک، میریم و همین امشب برمیگردیم، با یونگی!

______________________________
ادیت نداره

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now