part 4

327 71 2
                                    

جونگکوک حس میکرد گوش‌هاش زنگ میزنن، با بدنی بی‌حس مثل یه تیکه گوشت بی‌مصرف روی صندلی هواپیما افتاده و به روبروش خیره شده بود، صدای گریه‌های تهیونگ توی کل هواپیما میپیچید و دل همه رو میسوزوند.
سوکجین بعد از اینکه از حرف زدن پسر خالش ناامید شد به سمت تهیونگ رفت تا حداقل کمی اون رو اروم کنه.
جونگکوک اما سعی میکرد چهره‌ی پسرش رو مجسم کنه، موهای مشکی، چشمای گربه‌ای و لبای باریک، پسرش خیلی سفید بود، الانم همونقدر برفیه؟ نامجون میگفت خیلی ریزه میزست، یعنی قدش تا کجای خودش میرسید؟ ممکن بود عین بچگی‌های جونگهیون، برادر جونگکوک باشه؟ اخه همه چیش به اون رفته بود!

سوکجین ساعد جونگکوک و نامجون‌هم مچ دست دونسنگش رو چنگ زده بودن تا به سمت در پرورشگاه ندوئن! جیمین جلوتر از اونها رفته و در زده بود، نگهبان دریچه‌ی کوچیک روی در رو باز کرد و با دیدن ادم‌هایی که نمیشناخت اما از سر و وضعشون معلوم بود پولدارن شونه بالا انداخت و در رو باز کرد، به هر حال ممکن بود از اونها پولی به موسسه و بعد به جیب خودش برسه!
نگاه عجیبی به دو مردی که ژولیده و بی‌حال بودن انداخت و در جواب چشم غره‌ی جانانه‌ای از طرف جیمین دریافت کرد.
ساعت یازده و نیم بود که بالاخره خودشون رو توی دفتر مدیر پیدا کردن، اما خود مدیر اونجا نبود! زن‌های سال خورده هر چند دقیقه یک‌بار با هول سینی‌هایی رو پر از چیزهایی که فقط مخصوص مهمون‌های پرورشگاه بود و بچه‌ها تا حالا حتی رنگشون رو هم ندیده بودن پر میکردن براشون میاوردن و در جواب سوالاتی که به مدیر مربوط میشد تند تند میگفتن کاری براش پیش اومده و چون بهش خبر دادن الاناس که برسه، اما حقیقت ماجرا این بود که خانم اوه عزیز که اگه خیلی به بچه‌ها لطف میکرد هفته‌ای یکبار به پرورشگاه سر میزد با صدای زنگ تلفنش تازه از خواب بیدار شده و حالا توی خونش داره با استرس درحالی که دعا دعا میکنه پچ زیر چشم‌هاش جواب بده و پف صورتش بخوابه دنبال لباس شیک و برازنده‌ای میگرده!
تهیونگ به شونه‌ی نامجون تکیه داده و چشم‌هاش رو بسته بود تا کمی فکرش رو جمع کنه، توی کمتر از یک روز زندگیش از این رو به اون رو شده بود! بچش، بچه‌ای که شیش سال واسش عذاداری کرده بود هنوز نفس میکشید و حالا تهیونگ اینجا بود که با خودش ببرتش، ببرتش تا باهم یه خانواده‌ی سه نفره‌ی خوشبخت درست کنن، دقیقا همون چیزی که فقط برای پنج سال تجربه کردن و بعد همه چیز خراب شد!
‌ساعت دوازده بود که صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلندی توی راهروی خالی پیچید و بعد در اتاق باز شد، زن سعی میکرد لبخند ملیح و نجیبی بزنه، با دیدن رئسای کمپانی HY و همسرهاشون که از قضا یکی از اونها ایدل مورد علاقش‌هم بود حس میکرد داره خواب میبینه!
- اوه! خوش اومدین اقایون، کمکی از دست من بر میاد؟
واسش عجیب بود که کیم جونگکوک و کیم تهیونگ انقدر اشفته به نظر میرسیدن، اما خب واقعا واسش اهمیتی نداشت تا وقتی ممکن بود اونها واسه کمک به پرورشگاه اونجا اومده باشن، میتونست خیلی راحت هر پولی رو که میدن واسه‌ی خودش برداره و صداش رو در نیاره!
- سلام خانم، بله ما اینجاییم که درباره‌ی یکی از بچه‌ها حرف بزنیم.
تعجب کرد، مگه قرار نبود هفته‌ی بعد برای بردن اون پنج نفر انتخابی فقط دو نفر رو بفرستن؟ یکی از بچه‌ها؟ الان؟
- ب.بله بفرمایید، اما مگه قرار نبود هفته‌ی بعد اسامی بچه‌های منتخب اعلام‌ بشن؟
- این تقریبا ربطی به اون موضوع نداره.
زن با کنجکاوی سر تکون داد و بعد متوجه شد تمام مدتی که با کیم نامجون حرف میزده همه ایستاده بودن، تند تند به سمت میزش رفت و گفت:
- اوه من رو ببخشید اصلا حواسم نبود، لطفا بشینید اقایون، پذی...
- فقط بزارید حرف بزنیم خانم، پذیرایی مهم نیست!
جیمین جوابش رو داد و بعد دستی به شونه‌ی جونگکوک کشید، چرا از وقتی فهمیده بود حتی یه قطره‌هم اشک نریخته بود؟
- چرا... چرا اینجا انقدر خلوته؟ بچه‌ها کجان؟
اوه با بهت به جونگکوکی که بی‌تاب به نظر میرسید نگاه کرد و جواب داد:
- بچه‌ها مدرسه‌ان، حدود یک ساعت دیگه کم کم برمیگردن.
جونگکوک با ناامیدی به بقیه نگاه کرد، سوکجین در جواب براش سر تکون داد و اروم لب زد:
- فقط یه ساعت دیگه تحمل کن!
- ممکنه که بهمون بگید مین یونگی از کی و چطور وارد این پرورشگاه شده؟
نامجون گفت و زن با بهت سر تکون داد، مین یونگی؟ مگه اون بچه چیکار کرده بود که پنج نفر از مهم‌ترین و ثروتمند‌ترین ادمای کره شخصا اومده بودن تا دربارش حرف بزنن؟
اصولا خانم اوه حتی اسم بچه‌ها رو هم نمیدونست، اما مین یونگی... اون فرق داشت، از اونجایی که شیش سال پیش مجبور شد انقدر عجیب توی یتیم خونه راهش بده!
- خب... اون پسر وقتی حدودا شیش ساله بود به اینجا فرستاده شد، مثل اینکه چند روز قبل جلوی در یکی از پرورشگاه‌های سئول ولش کرده بودن اما دو روز بعد پرورشگاه اتیش میگیره و تعداد زیادی از بچه‌ها، کارکنان و پرونده‌ها میسوزن، بچه‌هایی که نجات پیدا کرده بودن به پرورشگاه‌های سراسر کشور منتقل شدن چون سئول جمعا هفت تا پرورشگاه داشته که اونها‌هم واقعا ظرفیت قبول کردن بچه‌ی دیگه‌ای رو نداشتن، چون یونگی تازه وارد بوده هیچ پرونده‌ای واسش تشکیل نشده بوده و تنها چیزیم که با خودش داشته فکر کنم یه... یه گردنبند...
- یه دستبند طلا بود!
جونگکوک با صدای گرفته‌ و عاجز اصلاح کرد و بی‌توجه به نگاه‌های مبهوتی که روش نشسته بودن به لبه‌ی میز چوبی زل زد.
زن با کنجکاوی و بهت به همه‌ی افراد توی اتاق نگاه کرد، سرفه‌ی کوتاهی واسه جمع کردن حواس همه و کنترل کردن خودش کرد و بعد ادامه داد:
- اوه... بله همون دستبند، که فقط اسم بچه روش نوشته شده بوده توی اتیش و زیر اوار گم میشه و خودش‌هم بخاطر میزان شوک و استرسی که توی اون چند روز و بعد اتیش سوزی که ضربه‌ی اخر بوده بهش وارد شده بوده حافظش رو از دست میده! چند روز توی بیمارستان بستری میمونه و بعد اون و هفت نفر دیگه از بچه‌ها به اینجا منتقل شدن، کنار اطلاعات کمی که از باقی بچه‌ها داشتیم ما فقط یه اسم از یونگی دریافت کردیم و بعد مجبور شدیم همین چیزهایی که من الان براتون گفتم رو توی پروندش بنویسیم، کل اطلاعاتی که ما از اون بچه داریم همینه.
- آسمش چی؟
زن مبهوت از اطلاعاتی که اونها از اون پسر داشتن، جواب داد:
- اوه بله! یونگی از اول آسم داشت، اوایل احتمال میدادیم بخاطر اتیش سوزی واسه یه مدت کوتاه مشکل تنفسی پیدا کرده باشه اما مشکلش با مرور زمان رفع نشد بخاطر همین از همون موقع واسش اسپری آسم گرفتیم.
- و هیچوقتم دکتر نبردینش نه؟
تهیونگ با خشم پرسید و دندون‌هاش رو بهم فشرد.
- شاید مشکلش حادتر از اینا بوده، اگه اسپری جواب نمیداد چی؟
خانم اوه با بهت و استرس به لبه‌ی میزش چنگ زد و سعی کرد لبخند بزنه و ریلکس باشه اما چندان موفق نبود.
- اوه جناب کیم! شما که... شما که میدونید پرورشگاه شلوغه و... و بچه‌های زیادی توش نیاز به رسیدگی دارن ما هرکاری که از دستمون بر میومده انجام دادیم!
تهیونگ خواست حرف دیگه‌ای بزنه و دوباره بهش بپره اما سوکجین بازوش رو فشرد و منعش کرد، الان نمیتونستن با اون زن دعوا کنن!
- حالا میتونم بپرسم ارتباط شما با یونگی چیه؟
بالاخره تسلیم کنجکاویش شد و پرسید، قبل از اینکه کسی جواب بده جونگکوک گفت:
- پسر منه!
- چی؟
تقریبا جیغ کشید، وات؟ مین یونگی؟ اون بچه‌ی احمق مریض به درد نخور که حتی کوچکترین شباهتیم به هیچ کدوم از افراد جلوش نداشت؟
- پسر مائه خانم، کیم یونگی پسر من و جونگکوکه!
با ناباوری و چشم‌های درشت شده به همه‌ی افراد نگاه کرد و بعد تکخندی زد.
- آها! یعنی از پرورشگ...
- نخیر خودم به دنیاش اوردم، مشکلی هست؟
جونگکوک که دیگه طاقتش داشت تموم میشد غرید.
- چطور ممکنه!
اوه با بهت لب زد اما کسی جوابش رو نداد.
- من... من از کجا باید بدونم دارین راستش رو میگین؟
انقدری بخاطر پرخاشگری زوج روبروش به غرورش برخورده بود که بخواد باهاشون لج کنه.
- ما تست دی ان ای یونگی و برادرم رو داریم خانم، اینجاست.
نامجون با خونسردی برگه‌ها رو روی میز گذاشت و زن با هول برشون داشت تا مطمئن بشه، دهنش از تعجب باز مونده بود و نمیتونست هیچی بگه!
- اینا اصل... اینا اصل نیستن، اصلا شما چطور از یونگی تست گرفتین وقتی توی پرورشگاه بوده؟
- من یکی از داورهای گزینش یکشنبه بودم، کار با چند تا تار مو حل میشه!
قبل از اینکه زن بخواد چیزی بگه، بخاطر باز بودن پنجره‌ی اتاق صدای باز شدن در زنگ زده‌ی حیاط و بعد، سر و صدای بچه‌ها توی اتاق پیچید.

____________________________________
ادیت نداره

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now