اوه با هول جلو اومد و درحالی که سعی میکرد جونگکوک و یونگی توی بغلش رو به سمت در ساختمون هدایت کنه گفت:
- پرورشگاه درمانگاه داره، فکر میکنم برای الان کافی باشه نه؟
بیحرف پشت سر زن راه افتادن، توی همون فاصلهی کوتاه تهیونگ نوازش وار دستش رو بین موهای پسر فرو میبرد و با تمام وجود نگاهش میکرد.
یونگی معذب و بهت زده بخاطر رفتار غریبههای اطرافش بدنش رو منقبض کرده بود و با وجود نفس تنگیش ناخوداگاه سعی میکرد نفسهاش رو حبس کنه و این هیچ کمکی بهش نمیکرد.
وقتی روی تخت نسبتا کهنهی اتاق بهداشت پرورشگاه قرار گرفت و همهی غریبهها دور تختش حلقه زدن با عجز و استرس نگاهش رو روی صورت نامجون نگه داشت و سعی کرد ازش کمک بگیره.
- ببخ...شید.
نامجون سریع خودش رو از گوشهی پایینی تخت به کنار سر پسر رسوند و تهیونگ رو کمی به عقب هول داد تا انقدر بهش نچسبه.
- این هاه... اقا... ها کی هس... هاه... هستن؟
قبل از اینکه نامجون جواب بده جونگکوک تند تند چنگ بار پاش رو به زمبن کوبید و با عجز نالید:
- نمیشناسه، منو نمیشناسه تهیونگو نمیشناسه هیچکسو نمیشناسه، خدایا! خدایا کاش بمیرم!
دستهاش رو روی صورتش گذاشت و گریش رو از سر گرفت، سوکجین به سمتش رفت و سعی کرد اون رو از اتاق بیرون ببره تا کمی ارومش کنه.
جیمین که بخاطر نفس تنگی بچه داشت دیوونه میشد و خودشهم احساس خفگی میکرد اسپری رو بالا برد و اینبار بدون اینکه از یونگی چیزی بپرسه اون رو روی لبهاش گذاشت.
- دهنتو باز کن، تا کی میخوای نفس تنگی بکشی.
پسر اینبار مخالفت نکرد، روی ارنجهاش بلند شد و سرش رو بالا گرفت تا راحتتر باشه، با هر پافی که توی دهنش زده میشد مردمکهاش به سمت بالا میچرخیدن و خس خس ریزی میکرد.
چند ثانیه بعد با سینهای که کاملا باز شده بود راحت روی تخت دراز کشید، حداقل الان فقط بدن درد داشت!
پرستار پرورشگاه بدون در زدن وارد شد و با اخم همیشگیش جلو رفت و کشوی اول رو باز کرد و وسایلی که نیاز داشت رو بیرون اورد.
زیر لب نامفهوم غرغر میکرد اما کسی بهش توجهی نشون نداد، اون حتی متوجه نبود با چه ادمایی توی یه اتاقه!
تمام مدتی که زن جلوی غریبهها لباس یا پاچههای شلوارش رو بالا میزد تا واسش پماد بزنه یونگی با خجالت روش رو برمیگردوند و چشمهاش رو میبست، هر سه نفر دیگهی توی اتاق با دیدن بدن استخونی و به شدت بچه صورتهاشون درهم رفته بود، هرکسی میتونست به راحتی اسکلت اون رو تشخیص بده!
چند دقیقه بعد خون روی صورت و لبهاش رو پاک و اون رو با خشونت از روی تخت بلند کرد تا دهنش رو توی روشویی گوشهی اتاق بشوره.
- هی حواست باشه مگه نمیبینی تازه کتک خورده!
- فکر کردی داری چیکار میکنی؟
- آروم تر!
یونگی نمیفهمید چرا هر سه نفر اونها انقدر گارد گرفتن، به هر حال مگه همهی پرستارا همینجوری نبودن؟ خانم لی که همیشه همینجوری بود!
تهیونگ بعد از دادی که کشید چند قدم جلو رفت اما پرستار بازم اهمیتی بهشون نداد، فقط چشمهاش رو چرخوند و اینبار واضحتر غر زد:
- معلوم نیست از کجا پیداشون شده شدن وکیل وصی بچههای بیصاحاب و مفت خور!
جیمین به سمتش خیز برداشت و درحالی که یونگی رو به سمت تهیونگ هدایت میکرد غرید:
- حرف دهنتو بفهم، نمیخواد کاری بکنی خانم برو بیرون خودم درستش میکنم.
تهیونگ پسر رو روی تخت نشوند و چشم غرهی وحشتناکی نثار پرستار کرد، دختر قیافهی مضحکی به خودش گرفت و در اتاق رو پشت سرش محکم بهم کوبید.
- از خود راضی کثافت.
جیمین غرید و انگشت فاکش رو پشت سر دختر پرچم کرد، یونگی با چشمهای گرد شده "هین" کشید و تندی نگاهش رو برگردوند، حرکت اون غریبه دقیقا مثل کاری بود که پسرای قلدر مدرسه میکردن، اون به لطف نداشتن هیچ دوستی چه توی مدرسه چه پرورشگاه نمیدونست معنیش چیه اما میدونست یه چیز بد مثل وقتاییه که پسرا پاهاشون رو باز میکنن و با خنده و تمسخر ازش میخوان بینشون بشینه!
- یا جلوی بچه یکم ادب داشته باش کیم جیمین.
مرد چشم چرخوند و زیر لب با خودش حرف زد:
- بالاخره که موش ازمایشگاهی من میشه!
نامجون درحالی که از کنارش میگذشت تا کنار تخت بایسته جواب داد:
- آره حتما جونگکوک بچشو میده دست تو!
تهیونگ درحالی که با حوصله زخم روی پیشونی پسرش رو تمیز میکرد گفت:
- چه اتفاقی افتاده بود عزیزم؟
پسر بخاطر لقب "عزیزم" که برای بار دوم از مرد شنیده بود کمی توی خودش جمع شد اما در هر جال جواب داد.
- داشتن تنبیهم میکردن اقا!
نامجون با اخمهای درهم کنار برادرش ایستاد و به خون تازه جاری شده از گوشهی لبش اشاره کرد تا تهیونگ اون رو هم تمیز کنه.
- چرا؟
- تکالیفشونو ناقص جواب داده بودم، فکر کنم خیلی دعواشون کرده بودن!
تهیونگ با حرص دندونهاش رو روی هم فشرد و غرید:
- مجبورت کرده بودن تکالیفشونو انجام بدی؟
یونگی لب پایینش رو گاز گرفت، دقیقا نمیدونست عمل "مجبور شدن، مجبور کردن" چجوریه چون اینا جز روتین روزانش بودن!
- مجبور کردن اینجوریه؟
- مجبور کردن یعنی به یه نفر میگی یه کاری برات بکنه ولی اون یه نفر دوست نداره برات انجامش بده، ولی تو بهش میگی اگه برات انجامش نده یه کاری میکنی که اون دوست نداره.(چه خر تو خری شد😑)
نامجون سعی کرد به سادهترین شکل ممکن براش توضیح بده و بعد با چهرهای منتظر ایستاد تا پسر جوابش رو بده، هرچند که هم خودش هم دونسنگهاش جواب رو میدونستن.
- پس فکر کنم اره!
- اگه انجامش نمیدادیم کتکت میزدن؟
یونگی قیافهی متفکری به خودش گرفت و بعد سر تکون داد.
- ام... اره چند تاشون اینجوری تنبیهم میکنن ولی چند تای دیگم هستن که مثلا وسایلمو خراب میکنن یا اسپریمو میدزدن یا کاری میکنن بچههای دیگه تنبیهم کنن، بعدش بخاطر همینا اجوماها دعوام میکنن و دیگه نمیتونم اون روز برم سالن غذاخ...
درحالی که جوری توضیح میداد انگار اینا جملات عادی و روتینی هستن چشمش به قیافهی سه نفر رو به روش افتاد و دهنش بسته شد، چرا اینجوری نگاش میکردن؟ نکنه مریض بودن که همش گریشون میگرفت؟
تهیونگ با چشمهایی که هنوز اشک توشون خشک نشده دوباره خیس میشدن به پسر زل زد و بعد با بیطاقتی دوباره اون رو بغل کرد، شونههاش بخاطر هق هق کردنش میلرزیدن و اروم پشت کمر و موهای یونگی دست میکشید.
- خدایا! خدایا! خدایا! من...
در اتاق باز و ورود جونگکوک و سوکجین پشت سرش مانع تموم شدن جملهی مرد شد.
- فقط نیم ساعت دیگه؟
- آره جونگکوک واقعا سعی میکنم نیم ساعته تمومش کنم.
سوکجین با کلافگی برای بار هزارم جواب داد و با نگاهش از همه خواست تنهاشون بزارن، موقع رفتن یونگی نامجون رو تا اخرین لحظه با نگاهش دنبال کرد، کاش کیم نامجون نمیرفت چون یونگی نمیدونست این غریبه که باهاش تنها شده کیه!
- خب وقت نکردیم خودمونو بهم معرفی کنیم، پس من شروع میکنم باشه؟
یونگی متعجب بهش نگاه کرد و سر تکون داد.
- من کیم سوکجینم، اون اقایی که دفعهی قبل توی گزینش دیده بودیش همسر منه، اون دوتا اقای دیگه که باهاش توی اتاق موندنم داداشای کوچیکش و اون یکی اقا که با من اومد بیرون همسر یکی از اون دوتا اقاس، همونی که لباساش قهوهای و کرمی بودن.
- منم... منم مین یونگیم اقا، شما میدونستید نه؟
سوکجین با لبخند و مردمکهای لرزون سر تکون داد و بیطاقت سر پسر رو نوازش کرد، یونگی بچهی خودش نبود اما توی شیش سال اول زندگیش سوکجین براش حکم جونگکوک دوم رو داشت!
- چجوری؟
- من میخواستم باهات حرف بزنم که همینارو بگم عزیزم، لطفا به حرفام گوش بده و هروقت سوال داشتی یا خواستی چیزی بگی حتما بگو باشه؟
- بله اقا.
صداهای بچهگونه و درهم برهمی توی ذهن جین پلی شدن.
- شینی هیعونگ!
- شوکژینی؟
- جین هیونگی یونگی با پاپا قهره!
- هیونگی؟ نمیای؟
نم کنار چشمش رو گرفت و تکخندی زد، درحالی که پلکهاش رو تند تند بهم میرسوند تا اشکش در نیاد گفت:
- میشه یه کاری برام بکنی یونگی؟
- بله اقا.
- لطفا بهم بگو هیونگ، باشه؟
پسر با بهت نگاهش کرد اما مخالفتی از خودش نشون نداد.
- ممنون، حالا میخوام باهات دربارهی خودم و اونایی که امروز دیدی صحبت کنم.
نگاهی به چهرهی منتظر یونگی انداخت و ادامه داد:
- تو میدونی که همهی بچهها پدر و مادر یا بعضی وقتا دوتا مادر و دوتا پدر دارن نه؟
یونگی به نشونهی منفی سر تکون داد.
- نه اق... هیونگ همه ندارن، من و بچههای اینجا نداریم، کنارمون نیستن که!
لبخند سوکجین جمع شد و ته دلش بهم پیچید اما سعی کرد به حالت قبلش برگرده.
- اوه نه! شماهم داشتید یا دارید، همهی ادمای روی زمین دارن، اما بعضیا یا پدر و مادرشونو از دست میدن و چون فامیلی ندارن مجبور میشن توی پرورشگاه زندگی کنن، یا مثلا بعضیای دیگه چون خانوادشون نمیتونستن واسشون چیزی بخرن و پول کافی نداشتن واسه اینکه بهتر زندگی کنن دادنشون به پرورشگاه، بعضیاهم... فقط قرار بوده به مدت کوتاه توی پرورشگاه مهمون باشن تا خانوادشون مشکلشونو حل کنن و برن دنبال بچشون.
یونگی با کنجکاوی گفت:
- ولی مامان باباها فقط کسایی هستن که با بچههاشون تو یه خونه زندگی میکنن! اینجوری که مامان بابا نمیشن.
- نه عزیزم اون فرق داره، هممممه مامان و بابا دارن خب؟
یونگی سر تکون داد و بعد با رسیدن سوالی به ذهنش با چشمهای گرد شده پرسید:
- منم دارم؟ یا قبلا داشتم؟ شما میدونید من مثل کدوم بعضیا هستم؟
سوکجین اب دهنش رو قورت داد تا بغضش پایین بره و سر تکون داد.
- تو دوتا پدر داری عزیزم، اونا هنوز زنده و سالم هستن و...
- پس چرا منو گذاشتن اینجا؟ پول نداشتن؟ دوستم نداشتن؟ چون زشتم و مریضم؟
سوکجین درحالی که بغضش میشکست تکذیب کرد:
- نه عزیزم، نه نه هیپوقت اینجوری نبوده، من که بهت گفتم، بعضیا فقط مهمون پرورشگاهن!
- منم مهمونم؟ ولی من خیلی وقته که اینجام!
انگشتهاش رو بالا اورد و به سوکجین نشون داد.
- من دوتا از انگشتام بزرگترم، من بیشتر از اندازهی انگشتام اینجا بودم!
سوکجین دستهاش رو گرفت و درحالی که تک تک انگشتهاش رو میبوسید و اروم اشک میریخت گفت:
- نه عزیزم تو کمتر از انگشتای قشنگت اینجا بودی ولی یادت نمیاد! ولی الان دیگه اینجا مهمون نیستی چون خانوادت اومدن دنبالت!
نفس پسر حبس شد و با بهت به صورت خیس سوکجین نگاه کرد.
- یونگیا؟ لطفا اروم باش باشه؟ منو نگاه کن پسر قشنگم، ببین!
سینش از شوک خس خس میکرد.
- م... من؟
سوکجین تند تند سر تکون داد و تایید کرد.
- آره، آره تو قشنگم، هر دوتا باباهات اومدن دنبالت تا تو رو ببرن خونه و دیگه تا اخر دنیا باهم دیگه زندگی کنید، دوست داری؟
- چرا... چرا زودتر نیومدن؟ اونا کی هستن؟
- اونا... اونا نتونستن زودتر بیان عزیزم، همیشه ناراحت بودن و دلشون برات خییییلی تنگ شده بود ولی هنوز نمیتونستن بیان چون مشکلشون هنوز حل نشده بود باشه؟ وقتی یکم دیگه بزرگ بشی حتما بهت میگیم اون مشکل چی بوده اما واسه الان، تو دوست داری اونا رو ببینی و باهاشون بری خونه؟ ها؟
یونگی با بهت به حرفهای مرد گوش میداد، خونه؟ اصلا یه خونه با خانواده چجوریه؟
- من... نمیدونم! اونا کی هستن؟
- دوتا از اقاهایی که امروز دیدی باباهات هستن، میتونی حدس بزنی کدوما؟
یونگی فکر کرد، خوب فکر کرد، اون اقایی که واسش اسپرس خریده بود همسر سوکجین هیونگه، پس اون نمیشه، از سه تا اقایی که میمونن، دو نفرشون خانوادهی یونگین؟!
با تردید لب باز کرد، صداش میلرزید و کم کم حس میکرد نفسش داره از شوک درک کردن حرفهای مرد میگیره.
- او... اونی که افتا... هاه... د؟
سوکجین با اشتیاق سر تکون داد و نفس تنگی بچه رو پای استرسش گذاشت، اسپری رو از روی میز توی دست گرفت و اماده شد تا اگه بازم خس خس کرد اون رو بهش برسونه.
- و... و اونی که همسر...هاه او...نی که... هاه... افتاده؟
سوجین درحالی که صورت خیسش رو پاک میکرد لبخند زد و با صدای لرزون گفت:
- آره عزیزم، همسر من و اون یکی اقاهم برادرای تهیونگ هستن، همون بابات که توی اتاق موند.
یونگی خواست حرف بزنه اما نفسش توی سینه گره خورد و به رو تختی چنگ زد، سوکجین با عجله اسپری که دورش کمی خونی بود رو توی دهنش برد و زد.
چند دقیقه بعد درحالی که پشت کمر بچه رو میمالید کمی سرش رو بهش نزدیک کرد.
- الان... الان دوست داری دوباره ببینیشون؟__________________________________
ادیت ندارا
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟