part 2

359 73 8
                                    

2022/ کره‌ی جنوبی، سئول:

با صدای زنگ در از خواب پرید، با گیجی به اتاق نیمه روشن نگاه کرد، ساعت روی دیوار پنج و نیم صبح رو نشون میداد. با بدنی کرخت بلند شد و وقتی دوباره صدای زنگ رو شنید، سعی کرد کمی تند‌تر راه بره.
چشماش باز نمیشدن اما به هر حال از چشمی راهرو رو نگاه کرد، جیمین جلوش ایستاده بود.
در رو باز کرد و با دیدن همسرش روی کول بادیگارد کنار در، اخم ریزی کرد.
- چی شده؟ مگه قرار نبود پس فردا برگردین؟
پسر آهی کشید و درحالی که به بادیگارد اشاره میکرد جونگکوک رو داخل ببره گفت:
- حالش بد شد، توی هواپیماهم مجبور شدیم دوباره بهش ارامبخش بزنیم.
غبار غم محسوس‌تر از قبل روی چهره‌ی تکیده‌ی مرد نشست.
- چرا؟
- فکر میکرد یه پسر دوازده ساله رو ردیف اول دیده!
با عصبانیت قدمی به جلو برداشت و غرید:
- ولی قرار بود هیچ بچه‌ای پاشو توی کنسرتا نزاره!
- میدونم هیونگ، ذاتا همچین اتفاقیم نیوفتاده، احتمالا... احتمالا اون پسر فقط یکم بیبی فیس بوده!
تهیونگ درحالی که دندون‌هاش رو بهم میفشرد جواب داد:
- پس از این به بعد نزارین پسرای بیبی فیس نزدیک همسرم بشن، مفهومه؟!
بادیگارد بعد از اینکه تعظیم کوتاهی بهش کرد از در خارج شد، تهیونگ بی‌توجه به هر دو نفر پشت در اون رو به‌هم کوبید و داخل خونه رفت.
مرد همسرش رو روی کاناپه گذاشته بود، معلومه که جرئت نداشت پاشو توی اتاق خواب رئیسش بزاره!
پایین کاناپه نشست و زانو‌هاش رو بغل گرفت.
- یه پسر بچه‌ی دوازده ساله؟ مثل اون؟
زمزمه کرد و با چشم‌های بی روحش صورت همسرش رو کاوید، صورت معصوم و تکیدش!
بغض کرد، چشم‌های بچه‌ی شش ساله‌ی توی عکس از روی دیوار نگاهش میکردن، حس میکرد داره زیر اون نگاه معصوم ذوب میشه، همه‌ چیز تقصیر خودش بود!

...
2016/ کره‌ی جنوبی، سئول:

صورت بچه رو بوسید و اون رو دست همسرش داد، خودش طاقت نداشت اونجا بزارتش و بره!
وقتی مرد خم شد و پسر رو روی پتوی پهن شده‌ی جلوی در گذاشت، هقی زد و مشت‌هاش رو فشرد.
تهیونگ چند ثانیه توی همون حالت موند، قطره اشکی که از چشمش چکید روی گونه‌ی بچه افتاد، شونه‌هاش لرزیدن اما صدایی از حنجرش خارج نشد.
دستش رو نوازش وار روی صورت گرد و سفیدش کشید و زمزمه کرد:
- ما برمیگردیم عزیزم، ددی و پاپا خیلی زود برای بردنت میان!

...
2022/ کره‌ی جنوبی، گوانگجو:

اون روز وقتی از مدرسه برگشتن و درهای پرورشگاه بسته شد، میکروفون قدیمی توی سالن که صد سال یه بارم ازش استفاده نمیشد به صدا دراومد و خانم اوه، مدیر پرورشگاه شروع به حرف زدن کرد:
- گوش بدین فسقلیا، روی سر و کول همدیگه نپرین و به حرفام گوش بدین اگه میخواین یه شانس واسه رفتن به دست بیارین!
به آنی تمام‌ حیاط توی سکوت غرق شد، حتی قلدرهاهم میخواستن بدونن چجوری میتونن پادشاهیشون رو ترک کنن!
- یکشنبه‌ی هفته‌ی بعد قراره از سئول یه گروه از خیرین بهمون سر بزنن، اگه بچه‌های مودبی باشین حتی واسه کسایی که انتخاب نمیشنم یه اتفاق خوب میوفته!
زن چند ثانیه سکوت کرد تا از پشت شیشه‌ی سالن قیافه‌های مبهوت و امیدوار بچه‌ها رو ببینه.
- چند تا کمپانی و شرکت بزرگ قراره از بین پرورشگاه‌های کشور استعداد یابی کنن و بچه‌ای که به دردشون میخوره رو با خودشون ببرن، از هر پرورشگاه فقط پنج نفر انتخاب میشن، شنیدین؟ فقط پنج نفر اما...
دوباره مکث کرد و نیشخندی بخاطر ریکشن بچه‌ها زد، از همین حالا گنده بک‌ها داشتن سعی میکردن تا میتونن ضعیفارو از سر راه بردارن!
- چیزی که مهمه اینه که این دفعه زور بازو مهم نیست، آ آ! دختر جون نمیتونی با کشیدن موهای دوستت تهدیدش کنی! همه گزینش میشن، همه، توی یه مکان خالی از قلدر و زورگو!
بعضی‌ها با ذوق و امیدواری لبخند زدن و بعضی‌های دیگه، قیافه‌هاشون رو درهم کشیدن!

Abandoned, next line!Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ