با مظلومیت خودش رو کمی عقب کشید تا میوهی سر چنگال از لبهاش دور بشه.
- هیچی نخوردی یونگی، هیچی! دهنتو باز کن عزیزم.
جونگکوک از وقتی پسر با حیرت روی صندلی هواپیمای شخصی باباش نشسته بود از کنارش جم نخورده بود و مدام از توی یخچال کنارش چیزی رو برای فرو کردن توی حلقش برمیداشت، از طرفی معدهی پسر بچه گنجایش چپوندن همهی اون مواد رو توی خودش نداشت و دیگه داشت میترکید، انقدر که از شدت اعتراض درد طاقت فرسایی رو به جونش انداخته بود، این اولین باری بود که توی عمرش انقدر غذا میخورد!
- لطفا جونگکوک شی، نمیخوام!
- اما تو دیروز تا شب هیچی نخوردی، صبحم صبحانه نخوردی، گرسنت نیست؟
- همین الان یه بشقاب کرپو با دوتا لیوان شیر کاکائو به زور بهش خوروندی جونگکوک، معدهی فیل که توی تن این بچه نیست.
جیمین غر زد و به سمتشون رفت تا پسر رو از دست جونگکوک نجات بده.
- بیا عزیزم، بیا عمو میخواد باهات جلسه برگزا...
- نیازی نیست پسر من توی جلسات تو شرکت کنه کیم جیمین، ولش کن.
تهیونگ با اگاهی کامل از موضوعات گهر بار جلسات برادرش گفت و یونگی رو دوباره روی صندلی نشوند.
جیمین زیر لب غر غری کرد و به سمت اتاقی که نامجون و همسرش توش خواب بودن راه کج کرد.
- جیمین وسطشون نخواب جین هیونگ ایندفعه دیگه سکته میکنه!
تهیونگ کمی بلندتر از حد عادی بهش تذکر داد هرچند که میدونست دونسنگ کرموش دقیقا میخواد وسط هیونگاش بخوابه و گند بزنه به خوابشون.
- واقعا دیگه گرسنت نیست؟
یونگی تند تند سر تکون داد.
- نه، نه اصلا گرسنم نیست.
جونگکوک با بی میلی بشقاب میوه رو توی یخچال برگردوند و به دستهی صندلیش تکیه داد تا بتونه پسرش رو ببینه، هرچقدرم نگاهش میکرد واسش کم بود.
یونگی معذب شده به خاطر نگاه هردو مرد که از روش تکون نمیخوردن توی خودش جمع شد و سرش رو پایین انداخت، معدش هنوز درد میکرد اما روش نمیشد دربارش حرفی بزنه.
دست تهیونگ دور شونههاش حلقه شد و توی اغوش مرد فرو رفت، بوسهای روی سرش نشست و بعد مرد زمزمه کرد:
- تو معجزهی زندگی مایی!
جوابی نداشت که بده، فقط سرش رو به سینهی اون تکیه داد و چشمهاش رو از روی درد معدش بهم فشرد، و نفهمید چطور ظرف چند دقیقه بین گرما و امنیت اغوش پدرش به خواب رفت.سر و صداهای بیرون باعث شد پلکهاش رو از هم فاصله بده، صدای دوتا زن از بین همشون واضحتر بود اما باید یونگی نمیتونست تشخیص بده چی دارن میگن، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی خودش رو توی یه اتاق یا شایدم سالن؟! بزرگ روی یه تخت خیلی گنده و نرم دید از جا پرید و با هول به تاج تخت تکیه داد، سینش به خس خس افتاد اما قبل از اینکه وضعش حاد بشه اسپریش رو از توی جیب لباسش بیرون اورد و اون رو توی دهنش فرو برد، تازه داشت همه چیز رو کنار هم میچید و به یاد میاورد، پس احتمالا اینجا خونهی باباهاشه؟!
صدای جیغ یه زن و داد و فریاد چند مرد بالا رفت و باعث شد یونگی با ترس از روی تخت بلند بشه، چه خبر شده بود؟
ثانیهای بعد صداها قطع شدن اما یونگی از جاش تکون نخورد، همونطور فریز شده کنار تخت ایستاد و با وحشت شلوار گشاد و کهنش رو توی مشت فشرد تا وقتی که در با شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد، پسر بچه از ترس عقب پرید و محکم به اباژور پشت سرش برخورد کرد، صدای بلند شکستش با صداهای جیغ و فریاد بقیه یکی شد، یونگی با وحشت دستهاش رو روی صورتش گذاشت، خدایا! همین الان یکی از وسایلشونو شکست!
- ترسوندینش! انقدر داد و فریاد لازمه؟
نامجون با غصب گفت و جلو رفت تا پسر رو از بین خورده شیشهها بیرون بکشه.
دستهاش رو زیر بغل اون گذاشت و به راحتی بلندش کرد، بیتوجه نسبت به افرادی که با نفسهای حبس شده از سر راهش کنار میرفتن رد شد و روی کاناپه نشست.
یونگی با دندونهای بهم چسبیده و دستهای لرزونی که به شونههای عموش چنگ انداخته بودن زمزمه کرد:
- ببخشید، ببخشید، ببخشی...
- اصلا اهمیت نداره عزیزم، اون اصلا چیز مهمی نبود.
تهیونگ با هول گفت و جلو رفت تا اون رو از نامجون جدا کنه اما مرد ابروهاش رو بالا انداخت و پسر رو بیشتر به خودش فشرد.
- اروم باش یونگی، دستات میلرزن.
کنار گوشش گفت و کمرش رو نوازش کرد، هیچکس چیزی نمیگفت، نه به چند دقیقهی قبل و داد و بیدادشون و نه به حالا!
- اون... نوهی منه؟
مادر جونگکوک با صدای گرفته و بهت زمزمه کرد و بعد تلو تلو خورد، سوکجین با هول به سمتش دوید و به تکیه دادن بدن زن به خودش اون رو به سمت کاناپهها برد.
- بشینید خاله، ما باهم حرف زده بودیم.
اشک به چشمهای زن دوید، با عجز به مچ سوکجین چنگ زد.
- حرف زدن مثل دیدنه؟ ها؟ اون نوهی منه، پسر جونگکوک من زندس!
مخلوطی از شادی و غم توی دل همه قل میخورد، جونگمین، برادر جونگکوک با قدمهای سست خودش رو پشت کاناپه رسوند تا بتونه صورت برادرزادش رو ببینه.
یونگی با شنیدن حرفهای زنی که هنوز ندیده بودش که قطعا مادربزرگش بود و اومدن مرد غریبهای پشت کاناپه لبهاش رو رویهم فشرد و بیشتر از قبل توی بغل نامجون جمع شد، وقتی مرد روی زانوهاش نشست و به گریه افتاد، صدای هقهقها و ناله و مویههای بقیههم کم کم بلند شد، پسر بچه از سر ناتوانی و حس افتضاحی که اون لحظه بهش دست داده بود نالهای کرد، از اون جو غریبه خوشش نمیومد، اصلا!
- ن.نکنید.
زمزمه کرد اما نامجونی که بهش چسبیده بود شنیدش.
- بسه! بچه ترسیده، قرار بود شیون اوارگان راه نندارید!
- چجوری؟ چجوری همچین چیزی ازمون میخوای وقتی شرایطمون اینه نامجون؟ توقع داری همه خیلی ریلکس باهاش دست بدن و بگن "اوه سلام، تو همونی هستی که شیش سال بخاطر نبودش مردگی کردیم؟"!
جنی با غصب بهش پرید و به سمتشون خیز برداشت.
- میخوام ببینم...
- میگم ترسیده!
نامجون بلندتر از قبل غرید و یونگی توی بغلش لرزید.
- چطوره... چطوره نیم ساعت یونگیو ببرید بیرون ها؟ برید توی محوطه یکم گشت بزنید.
سوکجین گفت و به جیمین و نامجون اشاره کرد، جیمین سر تکون داد و درحالی که به سمتشون میرفت جواب داد:
- نامجون هیونگ همینجا باشه بهتره، منو یونگی میریم.
پسر رو از هیونگش جدا کرد و بی هیچ حرفی اون رو به سمت در راهرو کشید.
توی همون چند ثانیه که تونستن چهرهی یونگی رو دوباره ببینن سر و صداشون بالا رفت، لحظهی اخر قبل از اینکه در پشت سرشون بسته بشه مادر جونگکوک دوباره به حرف اومد:
- چقدر شبیه بچگیای جونگمینه!جیمین دست پسر رو با ملایمت کشید و به سمت اسانسور هدایتش کرد.
وقتی ایستادن تا اسانسور به طبقه برسه یونگی با گیجی روی جیبهاش دست کشید و بعد با وحشت و چشمهای گرد شده جیمین رو صدا زد.
- اقا اسپریم... اسپریم نیست!
جیمین اسپری کوچیک و جدیدی رو از توی جیبش در اورد و اون رو جلوی یونگی گرفت.
- وقتی رسیدیم رفتم چند تا گرفتم، همه همراهشون دارن که اذیت نشی عزیزم.
پسر بچه چند ثانیه با بهت به جملهی مرد فکر کرد و بعد با شادی لبخند زد، مرد با دیدن لثههای بامزهی پسر خندید و توجهی به خاطرات سرازیر شده توی مغزش نکرد، گور بابای جونگمین عوضی!
- کیوت!
با ذوق گفت و دستش رو پشت کمر اون گذاشت تا داخل اسانسور بره.
- کاش میشد بریم بیرون یکم دور بزنیم.
جیمین با حسرت گفت و وقتی نگاه سوالی پسر رو دید، ادامه داد:
- بخاطر پاپات.
- ها؟
یونگی با گیجی و سردرگمی پرسید، ابروهای جیمین از فرط تعجب بالا پریدن.
- مگه نمیدونی پاپات چیکارس؟
- نه اقا.
- برات توضیح میدم، بیا بریم توی محوطه بشینیم فعلا.
دست پسر رو کشید و اون رو از اسانسور بیرون برد و گوشه ترین قسمت سالن رو برای نشستن انتخاب کرد.
- من عموتم یونگی، میدونی مگه نه؟
پسر با گونههایی که کمی سرخ شده بودن سر تکون داد.
جیمین با عجز و خواهش به سمتش خم شد و گفت:
- پس میشه بهم نگی اقا؟
- پس چی بگم؟
- عمو دیگه، من عموتم، قبلانم بهم میگفتی عمو!
چند ثانیه در سکوت به مرد نگاه کرد، اون یه غریبه بود اما یونگی جرئت نداشت خواستشو انجام نده!
- باشه.
جیمین با شادی لبخند زد و سر پسر رو نوازش کرد.
- به جونگمین نگو عمو باشه؟ هیونگم نگو بهش بگو اقا.
- جونگمین کیه؟
- همون اقاهه که نشست پشت کاناپه مثل دیوونهها گریه کرد!
- اونم... عمومه؟
- اره داداش جونگکوکه ولی تو بهش نگو عمو باشه؟ هرکاریم کرد نگو عمو.
یونگی بدون مخالفت سر تکون داد.
- افرین! حالا میریم سراغ پاپات؛ تا حالا تو مدرسه یا پرورشگاه اسم جی کی به گوشت خورده؟
- ام... اره دخترا خیلی دربارش حرف میزدن.
- جی کی پاپاته، اون یه ایدول خیییلی معروفه، توی کمپانی خودمون کار میکنه، کمپانی مال بابای منه یعنی بابابزرگ تو، نامجون هیونگ و تهیونگ هیونگ بیشتر ادارش میکنن، چون من همیشه کنار پاپات بودم خیلیا منو بیشتر از تهیونگ و نامجون میشناسن بخاطر همین نمیتونیم بریم بیرون، حتی اگه ماسکم بزنیم و کلاه سرمون کنیم ممکنه یه نفر بفهمه و بعد دیگه ادمای زیادی دورمون جمع میشن.
یونگی با استرس انگشتهاش رو به هم قلاب کرد و پرسید:
- منم قراره... قراره خیلی کنار جونگکوک شی باشم؟
- اوه عزیزم تو پسرشی! معلومه که قراره همه بشناسنت.
- اما... اما این خیلی ترسناکه!
جیمین لبخند کوچیکی زد و دستش رو دور شونههای بچه حلقه کرد.
- نه عزیزم، هیچوقت قرار نیست تنها بیرون بری، همیشه چند نفر همراهتن اینجوری هیچکس نمیتونه خیلی بهت نزدیک بشه و خستت کنه.
اروم نشده بود اما دیگه چیزی نگفت، قلبش بخاطر تصور لحظاتی که مردم دورش جمع میشن تند تر از قبل میزد، مطمئن بود خیلی ترسناکه!_______________________________________
ادیت نداره
![](https://img.wattpad.com/cover/319552202-288-k654213.jpg)
VOUS LISEZ
Abandoned, next line!
Fiction généraleیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟