پلکای خسته و سوزانش بلاخره از هم باز شدن و بعد از بین رفتن تاری دیدش، به دیوار رو به روش چشم دوخت.
چند ثانیه بیشتر زمان نبرد که همه چیز رو یادش بیاد و همینطور دلیل اینکه چرا به جای اتاق خودش، الان تو اتاق هوسوکه.
چند دقیقه دیگه تو همون حالت موند و بعد اروم سر جاش نشست.
گلوش میسوخت و معدهش واقعا ضعف میرفت.
پاهاشو روی پاکتهای گرم گذاشت و بلند شد.
میترسید اگه یهویی سر پا شه سرش گیج بره و الان اصلا حوصله اون حالت مزخرف رو نداشت.
سمت در اتاق حرکت کرد وهمزمان به این فکر کرد که چرا باید پارکتهای خونه هوسوک تا این حد گرم باشه در حالی که اونجا یه مجتمع پیشرفته و جدید بود؟!
در اتاق رو باز کرد و وارد پذیرایی هوسوک با دیزاین سیاه و سفید شد.
هوسوک که روی مبل دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود، باش شنیدن صدای در چشماش رو باز کرد و سرش رو به اون سمت چرخوند.
هوسوک: بیدار شدی؟!سری تکون داد و دقیقا زمانی که هوسوک خواست با نگرانی از جا بپره و خودش رو بهش برسونه، بی توجه بهش راه آشپزخونه رو در پیش گرفت.
اگه یه چیزی نمیخورد معده بیچارش سوراخ میشد.
هوسوک با نگاه متعجب و سوالی دنبالش کرد و وقتی نیتش رو متوجه شد، روی پاهاش وایساد و به طرفش رفت.
هوسوک: گشنته؟
با چشماش یخچال رو کنکاش کرد و با دیدن انبه توجهش جلب شد.
مسلما الان گزینه خوبی بود چون تا وقتی یه چیزی برای خوردن پیدا میکرد، جلوی ضعفش رو میگرفت.
دستش رو برای برداشتن انبه دراز کرد و همزمان جمله هوسوک رو تایید کرد
سوکجین: اوهوم
خب شاید این توقعی نبود که از سوکجین بعد ماجراهای دیروز داشته باشه ولی.. باید باهاش همراهی میکرد خصوصا الان که میخواست غذا بخوره.
هوسوک: بشین برات یه چیزایی میارم.
انبه رو به دست گرفت و با برداشتن به چاقو، روی صندلی کانتر نشست.چهار تا سوسیس از یخچال خارج کرد و دونه دونه پوستشون رو کند.
نمیدونست الان ظرفیت اشتهایی سوکجین چجوریه ولی بهتر بود به چشم همون پسر سابق نگاهش میکرد و به اشتهای زیادش فکر میکرد.
با نوک چاقو، اریبی دونه دونه روی همهشون رو خط انداخت.
توی یه بشقاب و نزدیک صفحه گاز گذاشتش و تابه گریلی کوچیک رو از تو کابینت بالای سینک خارج کرد.
قبل از اینکه تابه رو پایین بیاره، زنگ گوشیش سکوت بینشون رو شکوند.
نگاهی به صورت سوکجین بی حوصله انداخت و با همون تابه سمت پذیرایی رفت.
گوشیش رو از روی میز برداشت و با خوندن اسم تماس گیرنده بلافاصله رجکت کرد.
گوشی رو توی مشتش فشرد و راه اومده رو برگشت.
سوکجین توجهش به نگاه مردد هوسوک به گوشیش و بعد با حرص رجکت کردنش شد ولی چیزی نگفت.
حواسش سمت گوشی خودش رفت که هیچ ایدهای نداشت کجاست و یا حداقل آخرین بار کجا دیدتش.دستش رو بالا اورد و ارنجش رو روی کانتر گذاشت و با دو انگشتش شقیقهش رو فشرد.
از خوردن انبه پشیمون شده بود چون احتمالا شیرینی زیادش ترشح اسید معدهش رو چندین برابر میکرد.
همزمان که شقیقهش رو ماساژ میداد، بوی سوسیس سرخ شده توی بینیش پیچید.
صدای زنگ گوشی دوباره روشن شد که هوسوک با کلافگی در حالی که با گریل کردن سوسیسها درگیر بود، با سر انگشت مجددا رجکتش کرد.
سوکجین: چرا جواب نمیدی؟
دو طرف سوسیسها رو گرفت و به ترتیب چرخوند تا طرفهای دیگشونم سرخ بشه
باید اعتراف میکرد بوی سوسیسها اشتهای خودم باز کرده و بدش نمیاد اگه کمی بخوره
هوسوک: چیز مهمی نیست
قبل از اتمام جملهش دوباره صدای گوشیش بلند شد
سوکجین: جوابش رو بده.. حتما جیزی شده که مدام زنگ بزنه
YOU ARE READING
WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJIN
Fanfictionکیم نامجون، کیم سوکجین، مین یونگی، جانگ هوسوک، پارک جیمین، کیم تهیونگ، جئون جونگکوک هفت دوست صمیمی که از دوران راهنمایی سر یه تنبیه رابطشون شروع میشه و هنوز ادامه داره. اونا دوستاییان که قراره تا هشتاد سالگی همچنان با هم بمونن و کورس موتور سواری ت...