🕷️ PART 36 🕷️

269 46 119
                                    

درو پشت سرش بست و با قدمای ارومی وارد خونه شد.
نگاه اجمالی به محیط خونه انداخت.
تقریبا همه چیز همون طوری بود که اخرین بار دیده بود.
ماگ نیمه پر روی جزیره، تلفن و کنترل تی وی روی میز، پرده که یکم ازش کشیده شده بود، کوسن کج شده روی کاناپه، بسته بندی خالی توت فرنگی رو پارکت، چاپستیک‌های رو کابینت کنار سینک و حتی دستکش‌ها که همونطور پرت شده بودن تو سینک...
یعنی نامجون حتی یک بار هم تشنه‌ش نشده بود؟
چونه‌ش رو بالا داد و سمت اتاقا رفت.
اتاق خودش، اتاق کار، اتاق دیگه؛ همگی خالی بودن.
حتی روتختی‌های هیچ کدومشون تکون نخورده بود.
پس با این حساب.. دیروز نامجون برگشته بود خونه خودش و تهیونگ.
بی حوصله لباسای تنش رو کند و در همین حین سمت کمد خودش رفت.
سرش رو توی کمد کرد و طولی نکشید که تیشرت مورد نظرش رو همون جای همیشگی پیدا کرد.
شلوارش رو هم در اورد و در نهایت تیشرت رو روی باکسرش پوشید.

دوباره سرش رو توی کمد کرد.
این بار شیشه عطری رو ازش خارج کرد.
درش رو باز کرد و با بستن پلکاش کمی ازش بو کرد.
تلقین بود یا اغراق؟ اهمیتی نداشت وقتی یک دم از اون رایحه سرد باعث تسکین سردرد سوکجین و اروم شدن قلبش می‌شد.
کمی ازش رو روی تیشرتش پیس کرد و سر جای خودش برش گردوند.
قبل از اینکه سمت تختش بره، از توی اینه نگاهش به گردنش افتاد.
رد انگشتای هوسوک هر لحظه داشت بیشتر خودنمایی می‌کرد.
سوکجین: دستت بشکنه.
راهش رو کج‌کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد.
چشماش به بالشت نامجون خورد.
دستش رو دراز کرد و با برداشتن بالشت، اونو توی بغلش گرفت.
قبلنا همچنان این تیشرت نامجون و عطرش رو داشت ولی شانس داشتن عطر موهاش رو نه.. پس الان خیلی خوش شانس‌تر بود.
پلکاش رو روی هم انداخت.
می‌دونست خوابش نمیاد پس سعی کرد تمرکز کنه.

خیلی چیزا این وسط اشتباه بود.
خیلی چیزا ناقض بود.
از همه بدتر مغز خسته سوکجین بود که دیگه توانایی تحلیل براش نمونده بود.
چی می‌شد الان که بلاخره سوکجین تصمیمش رو گرفته بود، نامجون اینجا بود که با هم به یه راه حلی برسن؟
لباش رو برچید
سوکجین: فاک یو
با چیزی که یادش اومد، بلافاصله از جا پرید و سمت شلوارش که روی زمین پهن بود هجوم برد.
سوکجین: شت شت شتتتت
جیباش رو گشت و بعد پیدا کردن گوشیش، شلوارو روی زمین پهن کرد.
سمت تخت رفت که بشینه و در همون حین گوشیش رو باز کرد و مشغول چک کردنش شد.

صبح که هوسوک زنگ زده بود متوجه سیل تماسا و پیام‌های سویونگ شده بود ولی نتونسته بود واکنشی نشون بده؛ اولش که داشت خودش رو حاضر می‌کرد که بیاد بیرون و غرق افکارش بود، بعدش هم که با هوسوک زدن به تیپ و تار هم.
پوف کلافه‌ای کشید و با نادیده گرفتن پیاماش، شمارش رو لمس کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
نمی‌دونست چند تا بوق خورد که در نهایت صدای خوابالود و عصبانی سویونگ توی گوشی پیچید
سویونگ: وات د فاااکککک الان وقت زنگ زدنهههه؟
چشماش گرد شد.
چه وضع حرف زدن بود؟
گویا قرار بود یه نفر با پررویش سوکجین رو هم متحیر کنه.
نگاهی به ساعت روی پاتختی انداخت و با درک اوضاع، با کف دست به پیشونی خودش زد.
دیروز گفته بود تا امروز صبح شیفته و احتمالا الان چند ساعتی بیشتر نبود که تونسته بود بخوابه پس.. حق باهاش بود
سوکجین: چیزه.. متاسفم حواسم نبود

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon