🕷 PART 01 🕷

1K 87 43
                                    

دو سه پارت اول فیک نیاز به ادیت داره پس کمی برای قضاوت بهش زمان بدین🌚💋🤝🏻

کلاه ‌کاسکتش رو روی میز مقابلش گذاشت و کنار بقیه نشست. هنوز آدرنالین خونش پایین نیومده بود و هیجان زیادی رو توی خودش احساس می‌کرد.
دستی به پیشونیش کشید و لب‌های خشک شدش رو خیس کرد
نامجون: شت خیلی خوب بود
جونگکوک با فکر به لحظاتی که گذرونده بودن لبخندش تشدید شد و گفت
جونگکوک: هر دفعه باحال‌تر میشه
یونگی نگاهش رو بینشون چرخوند و به چپ مایل شد.
دستشو بلند کرد و گارسون رو متوجه کرد.
دختر به ظاهر گارسون سمتشون اومد که لبخند گشادی زد
یونگی: ببخشید میشه برامون مقداری پوست خوک و دل و روده با کاهو تازه بیاری؟
دختر لبخند خجالتی زد
جه هو: با سوجو و آبجو؟
چشمکی زد و لایکی سمتش گرفت
یونگی: دقیقا
جه هو: الان میارم
یونگی: ممنونم

با چشم مسیر رفتنش رو دنبال کرد و وقتی سرشو برگردوند که چشمای قلبی بقیه رو دید ولی به روی خودش نیاورد و کاملا ریلکس مشغول باربکیو وسط میز شد که آمادش کنه و بتونن روش گریل کنن.
سوکجین نگاهی به دور تا دور رستوران تقریبا کوچیک با بافت قدیمیش انداخت.
این غذا خوری کوچیک شاهد لحظات زیادی از دوستی با ارزش هفت نفرشون بود.
بچه که بودن، وقتی هنوز کامل با هم دوست نشده بودن و یه جورایی اوایل رابطشون بود، یه بار تو راه برگشت از مدرسه جیمین با استشمام غذاهای مغازه ناگهانی زیر گریه زده بود که خیلی گشنشه و باید غذا بخوره چون اون روز نتونسته بود بخاطر تنبیه معلم ریاضیشون چیزی بخوره.
پسرا هم مجبور شدن فورا خودشونو اینجا بندازن و غذا سفارش بدن. مردی که صاحب اینجا بود خودش پوست رو براشون گریل کرد چون سنشون کم بود و تجربه‌ای نداشتن.
اونقد اون روز و اون غذا براشون دلچسپ بود که دیگه هر روز بعد مدرسه میومدن اینجا و کم کم پاتوقشون شد. البته بعد دو / سه هفته صاحب رستوران دیگه براشون انجام نداد و در عوض به خودشون یاد داد که انجامش بدن. وقتی که بزرگ شدن با وجود اینکه سر از هر کلاب و بار و رستورانی درمیاوردن، ولی همچنان اینجا رو یادشون نمی‌رفت و اکثرا هم ترجیحشون همینجا بود. حس خوبی که از اینجا میگرفتن قابل مقایسه با هیچ جای دیگه‌ای نبود.

البته سه سال بعد اون مرد فوت شد و دیگه فقط همسرش اینجا رو اداره میکرد. اوایل که خیلی سختش بود، پسرا به لطف فضولی خیلی زیاد جونگکوک که خودش شخصا معتقد بود فقط یه کنکجاویه و بقیه زیادی بزرگش میکنن، متوجه شرایط دشوارش شدن و طبق قراری که بین خودشون گذاشتن، تصمیم گرفتن بعد اتمام تایم مدرسه بیان اینجا و بهش کمک کنن چون دخترشون بخاطر کم خونی که داشت نمیتونست زیاد فعالیت کنه و خسته میشد.
بنظرتون ممکنه هفت تا پسر خوشتیپ یه جا باشن و دخترا و پسرا به بهانه‌های مختلف اونجا نرن؟ این سود خیلی زیادی برای اون زن داشت و در کنار سخت کوشی زیاد خودش، بلاخره سال بعدش تونست خونه‌ای که توش بودن رو بخره و گارسون استخدام کنه.
دخترشم که هم سنش بیشتر شده بود و هم تحت درمان بود کم کم شروع به کار کرد. الان دیگه رسما هر شب کار میکرد چون معلوم نبود کدوم شب اون پسر با گردن پر تتو و دوستاش برن اونجا!!‌.

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin