🕷 PART 21 🕷

291 49 75
                                    

با شنیدن صدای قدمای چند تا از دانشجوها به خودش اومد و نگاه گیجش رو به اطرافش دوخت.
فاک چطور به پارکینگ رسیده بود؟
چرا مثل یه گربه بین ماشین اساتید نشسته بیود؟
آب دهنش رو قورت داد و با حرص ضربه‌ای به سرش زد
سوکجین: احمق احمق احمق.. چرا الکی خودمو باختم؟ بخاطر یه مهاجرت؟ مشکلش چیه
نگاه پر حرصی با برگه‌های پخش و پلا شده‌ی روی زمین انداخت
سوکجین: بخاطر همچین قضیه بی سر و ته و الکی مثل مرده‌ها شدم.. یکی نیست بگه چجوری به اینجا رسیدم
نگاهی به ساعت مچیش که تو دست راستش بود، انداخت
خیلی وقت بود بخاطر تتوی دست چپش، دیگه ساعتاشو دور مچ چپش نمی‌بست.
با دیدن ساعت آه از نهادش بلند شد.
سوکجین: عالی شد

یک ساعت و نیم از تایم شروع امتحان میگذشت و سوکجین هیچ ایده‌ای نداشت دقیقا کی به اینجا رسیده و چند ساعته که نشسته.
دستی به صورتش کشید و سعی کرد خودش رو دلداری بده.
اون فکر کرده بود نامجون می‌خواد بره پس حق داشت بهم بریزه
شایدم نداشت!؟
هر دو ارنجش رو به زانوهاش تکیه داد و دستاش رو بین موهاش چنگ کرد
نه حق نداشت
نباید واسه همچین چیز پیش پا افتاده‌ای اینجوری خودش رو می‌باخت
تحت هیچ شرایطی نباید اینجوری به نامجون شک می‌کرد
محض رضای فاک اون چش شده بود؟
سوکجین: احمق مگه بچه‌ای؟؟؟
بچه نبود..
ولی دقیقا مثل بچه‌ای که وحشت نبود مادرش رو داره، از نبودن نامجون کنار خودش می‌ترسید

درسته که الکی شک کرده بود ولی اینا بخاطر حجم زیاد احساسی بود که بهش داشت.
زبونش رو روی لبای خشک شدش کشید و خم شد که برگه‌ها رو جمع کنه
همزمان زیر لب غر زد
سوکجین: اصلا اومدیم و نامجون همچین قصدی داشت.. مگه این به اون معنیه که قراره تنهات بزاره؟.. شاید اصلا می‌خواسته اول کارای خودش جور شه بعد به منم بگه که باهاش برم
با چیزی که به زبون آورد واسه چند لحظه مکث کرد
باهاش بره؟
می‌رفت؟
البته که می‌رفت
خارج که هیچ حاضر بود باهاش تا جهنم هم بره
صرفا واسه این که اون پاپی لوس رو کنار خودش داشته باشه عطر سردش هر وقت که بخواد وارد ریه‌هاش بشه
لبخند کوچیکی روی لباش نشست

به طرز وحشتناکی معتاد اون عطر سرد بود و هر لحظه نفس کشیدنش رو طلب می‌کرد
بهتر نبود زودتر اینا رو جمع می‌کرد و خودش رو بهش میرسوند؟
تازه واسه شبم کلی برنامه داشت
حتی به اینم فکر کرده بود که واسه اولین بار جلوی خانوادش کام اوت کنه و نامجون رو نشونشون بده
اونا هیچوقت نمیتونستن هیچ دختر یا پسری بهتر از نامجون رو واسه سوکجین پیدا کنن پس درنهایت تسلیم میشن.
لبش رو از ذوق گزید و آب دهنش رو به زور قورت داد
چقد خوشحال بود که تو اون ساعات تخمی با نامجون رو به رو نشده بود وگرنه، هیچ ایده‌ای نداشت ممکن بود چه اتفاقی بیوفته
با توجه به خودش و اخلاق تخماتیکش، مطمئن بود الان کارایی کرده بود و حرفایی زده بود که راه جبرانی براش نذاشته بود
سوکجین: بهت افتخار می‌کنم سوکجینی.. داری یاد میگیری خشمت رو کنترل کنی
سر پا وایساد و چند ورق مرتب شده رو تو بغلش گرفت.

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon