رو به روی پنجره بزرگ اتاق وایساد و به ویو پیش روش خیره شد.
بعد از مدتها اولین بار بود میتونست واسه مدت طولانی روی پاهاش وایسته.
هوای بیرون ابری بود و وجود ابرهای خاکستری رو اسمان خراشها ساختمانهای بی رنگ سئول باعث شد ناخوداگاه یاد دو ماه و نیم اخیر زندگیش بیوفته.
وقتی فهمید دو تا از دندههاش شکسته، بینیش شکسته، استخون گونهش ریز ترک برداشته، فک پایینش صدمه جدی دیده، یکی از دندوناش شکسته دو تاشونم لق شدن، روی گونش چندتا بریدگیریز افتاده که یکیشون هشت تا بخیه خورده، چشم چپش صدمه دیده و مدتها برای دیدن باهاش مشکل داشت.
جدا از همه اونها مشکلات تنفسیش و درد قلبش بود که براش قوز بالا قوز شده بود.
البته قلبش مشکل خاصی نداشت فقط درد حاصل از ضربه بود و بس.
به محض اینکه مشکلات جسمیش مشخص شد، تصمیم گرفت یه اتاق VIP بگیره و تا زمان بهبود کاملش تو بیمارستان بمونه.
تو کل این مدت سوکجین هر شب و هر روزش رو باهاش بود.
هردقیقه کنارش بود و گاها چند ساعتی برای دوش گرفتن و لباس عوض کردن میرفت خونه.بعضی شبام پسرا بهش اصرار میکردن به جاش بمونن و برگرده خونه که راحت بخوابه ولی جز یکی دو شب زیاد موفق به این کار نشدن.
از طرفی کاناپه توی اتاق قابلیت تبدیل به تخت شدن رو داشت و واقعا برای خوابیدن اذیت نمیشد.
با این وجود نامجون از حضورش ناراحت بود و اگه مقدور بود ترجیح میداد تا پایان طول درمانش کلا نبینتش.
دیدن بی قراریا و گریه کردناش از کل دردای جسمی و روحیش طاقت فرساتر بود.
نمیتونست برای اروم کردنش زیاد کاری از پیش ببره چون بخاطر فکش حرف زدن براش سخت بود.
بخاطر وضعیت دندههاش هم نمیتونست زیاد بشینه یا حداقل یکم بغلش کنه.
کاری از دستش برنمیومد و دیدن سوکجین فقط به درد نخور بودن خودش رو یادش میاورد.
با این وجود سوکجین همچنان کنارش بود..
انگار میدونست نامجون حتی با دیدنش درمان میشه.
خودش بهش غذا میداد.حمامی در کار نبود اما نظافتهای جسمی رو خودش براش انجام میداد.
بدنش رو تمیز میکرد، از لوسیونهای نامجون و همینطور عطرش براش میزد، موهاش رو شونه میکرد و این اواخر که اتل فکش رو برداشت صورتش رو هم شیو میکرد.
شبایی که نامجون بخاطر جراحیهاش نباید چیزی میخورد اونم چیزی نمیخورد و بعدا هم دقیقا مثل نامجون از کمی سوپ و مایعات مصرف میکرد.
کپسول بازی رو به بیمارستان اورده بود و به لطف VIP بودن اتاقشون مخالفتی با این قضیه نداشتن.
سه تا سریال چند فصلی که یکیش هم سیتکام بود و بیشتر از بیست تا سینمایی رو با هم دیده بودن.
کاری هم بود که براش نکرده باشه؟
نبود..
مثل همیشه اون سوکجین بود.
و حضورش باعث و بانی کل تمایل نامجون به ادامه زندگی..
هیچ ایدهای نداشت اگه سوکجین نبود اوضاعش ممکن بود چقد بد پیش بره ولی اینم میدونست این یه زهره..زهری که با شیرینیش میکشتش..
نامجون ظرفیت همچین چیزایی رو نداشت.
توانش رو هم نداشت.
اصلا ادم این حرفا نبود که بگه: خب ممنون ازش که این مدت مواظبم بود حالا میتونیم هر دو خیلی عادی و دوستانه ادامه بدیم.
سوکجین دوست پسر داشت.
شاید تنها هدفش از کمکهای این مدتش هم عذاب وجدانش بود.
شاید هم نبود..
میشد نباشه؟
لطفا نباشه..
غرق در افکارش متوجه شد یه جفت دست دور کمرش حلقه شد و کله پر مویی زیر گردنش قرار گرفت.
دم عمیقی از گردنش گرفت و هومی از ارامشی که گرفته بود کشید.
لبخند ارومی زد دستاش روی دستاش جین نشست
صداش هم اروم بود
نامجون: کی اومدی؟
حلقه دستاش رو با احتیاط کمی محکمتر کرد و مجددا نفس عمیقی کشید.
YOU ARE READING
WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJIN
Fanfictionکیم نامجون، کیم سوکجین، مین یونگی، جانگ هوسوک، پارک جیمین، کیم تهیونگ، جئون جونگکوک هفت دوست صمیمی که از دوران راهنمایی سر یه تنبیه رابطشون شروع میشه و هنوز ادامه داره. اونا دوستاییان که قراره تا هشتاد سالگی همچنان با هم بمونن و کورس موتور سواری ت...