🕷 PART 07 🕷

464 56 20
                                    

کمی برنج توی دهنش گذاشت و بزور مشغول جویدنش شد.
از دیروز مدام نگران نامجون و شرایطش بود امروزم به محض این که بیدار شد بهش مسیج داد و گفت اگه نمیخواد یا راحت نیست میتونه نیاد کلا اهمیتی نده خودش با مادرش حرف میزنه و میره پی کارش ولی با جوابی که نامجون داد و فقط یه کلمه نوشت "ok" واقعا جا خورد.
حداقل نباید انقد سرد جوابشو میداد.
الانم که بی میل تر از همیشه داشت صبحونه میخورد.
نمیفهمید چرا رابطش با نامجون اینجوریه هر کاری هم که می‌کرد نمیتونست بهش نزدیک بشه و مدام به دیوار می‌خورد.
دال ری: سوکجین چرا غذاتو نمی‌خوری
نگاهی بهش انداخت و بی حوصله گفت

سوکجین: دارم می‌خورم مامان
دال ری: ولی بنظر میاد بیشتر باهاش بازی میکنی اگه دوست نداری یه چیز دیگه برات بیارم
سوکجین: من خوبم مامان بچه که نیستم نگران نباش
کمی بعد هم یکی یکی بلند شدن و سفره رو جمع کردن که جین بعد تموم شدن کارش، رو کاناپه جلو تی وی نشست و به برنامه های مضخرفش نگاه کرد
داشت تبدیل به بدترین کریسمس عمرش میشد همه چی زیادی خسته کننده بود و فکرشم خیلی مشغول بود.
سوجین: سوکجین تو خوبی
نگاهی به خواهرش که تازه کنارش نشسته بود انداخت و لبخندی به روش زد
سوکجین: آره پرنسس چرا بد باشم

سوجین: نمیدونم سعی کردم پاپیچت نشم ولی واضحه که زیاد اوکی نیستی
سوکجین: خیلی حوصلم سر رفته
سوجین: پس بیا برنامه بچینیم با بقیه یه کارایی بکنیم
وحشت زده نگاش کرد
سوکجین: حتی سعی نکن تکرارش کنی گاااد من از این مدل برنامه‌های شما بیزارم
با دیدن سوجین که توی فکر رفت و کمی لبش سمت پایین خم شد، خندش گرفت دست چپشو باز کرد و توی بغلش کشیدش.
روی موهاشو بوسید و گفت
سوکجین: نگران نباش عزیزم من خوبم
دستشو دور کمر برادرش حلقه کرد و بیشتر بهش چسپید دقیقا مثل نامجون که بعضی وقتا مثل کوالا بهش میچسپید و می‌خواست جین نازش کنه؛ که این کار لبخندش رو عمیق تر کرد

سوجین: نمی‌خوام بهت بد بگذره
سوکجین و سوجین خیلی کم همدیگه رو میدیدن چون هردو مشغله ها و زندگی خودشون رو داشتن خصوصا امسال که سوجین هم تصمیم گرفته بود خونه شو از پدر و مادرشون جدا کنه و از نظر مالی هم مستقل بشه ولی بازم وقتی به هم میرسیدن همه محبتشونو نثار همدیگه می‌کردن.
مشکلی با هم نداشتن و برعکس اکثر خواهر برادرا بینشون دعوایی نبود. سوکجین دقیقا مثل یه پرنسس و فرد لایق احترام با خواهرش برخورد می‌کرد و این رفتار از بچگیشون بود جوری که سوجین قشنگترین حرفا و تعریفا رو از برادرش میشنید و از اونم یاد گرفت قوی باشه و دنبال حق و حقوق خودش بره. عاشق بشه وله آسیب نبینه. زمین بخوره ولی سر پا بشه و در آخر همه اینا هر چقد که می‌خواد برای سوکجین خودشو لوس کنه و بهش امر و نهی کنه.

سوجین هم همچین اخلاقی داشت یه جورایی محافظ سرسخت سوکجین بود و اجازه نمیداد کسی راجبش چیزی بگه یا حتی نظر بدی بده. تو اکثر مواقع مدافعش بود و حتی از مادرشون هم بیشتر مواظب برادرش بود. هر دو هم میدونستن هر وقت مشکلی باشه کاملا میتونن رو اون یکی حساب باز کنن.
سوکجین: مگه میشه تو باشی و من بهم بد بگذره آخه؟
لبخند گشادی زد
سوجین: یعنی میگ...
دال ری: سوکجین بیا نامجون اومد
چشماشو تا آخرین درجه گشاد کرد و سمت مادرش که کنار آیفون وایساده بود برگشت
سوکجین: نامجون؟ مطمئنی؟

WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJINHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin