روی کاناپه دراز کشیده بود و پلکاش رو روی هم گذاشته بود.
نفسهاش به قدری منظم شده بود که جونگکوک فکر کرد خوابش برده اما با بالا و پایین شدن سیب گلوش فهمید اشتباه کرده.
نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و وقتی متوجه شد قریب به یک ساعته که اونجا نشسته، تصمیم گرفت بیخیال احترام به حریم شخصی و اجازه برای اماده شدن بشه.
سر پا ایستاد و سمت پسر روی کاناپه حرکت کرد.
کمی بعد کنارش، روی زمین نشست و به صورتش خیره شد.
هیچ واکنشی نسبت به این حرکت جونگکوک نشون نداد.
دستش رو دراز کرد و با سر انگشتاش شروع به نوازش تارهای نرم و صاف موهاش کرد.
صدای ازومش به گوش رسید
جونگکوک: نمیخوای حرف بزنی؟
پلکهاش لرزید اما همچنان بازشون نکرد.
سوکجین: چی بگم؟
جونگکوک: حالت چطوره؟بد!!
کلمهای که بدون تعلل با سوال جونگکوک توی سرش پر رنگ شد.
سوکجین: نرمال
دروغ که شاخ و دم نداشت نه؟
پس لازم نبود راستش رو بگه.
جونگکوک: فقط بگو چرا خوب نیستی.. انقد هم چرت و پرت تحویلم نده
صداش سرزنشگر و عصبانی نبود.
حتی شاید بشه گفت رگههایی از شوخی و یه خشم فیک هم توش بود.
جونگکوک: هی.. اگه نتونی پیش منم حرفاتو بزنی پس این رفاقت به چه دردی میخوره؟
مشکل دقیقا همین جا بود.
میتونست بگه.. اما میترسید.
نمیخواست دیگه رابطش رو زیاد پابلیک کنه و از همه مهمتر همچنان رابطشون یه نگرانی و دردسر برای دوستاشون باشه.
خیلی هم نمیتونست خوددار باشه.
جون می کره نبود و چند ساعت دیگه پروازش به اینچئون میرسید.و سوکجین خیلی زیاد نیاز به تخلیه خودش داشت.
به پهلو چرخید و چشماش رو باز کرد.
حالا مقابلش جونگکوک با همون لبخند محو و دلگرم کنندش نشسته بود.
ناخوداگاه با اون لبخند، لباش کمی کش اومد.
این پسر یه انرژی مثبت خالص بود براش.
سوکجین: وقتی حرفام تموم شدن بهت حق میدم بخوای صیکم رو بزنی ولی تا اخر طاقت بیار خب؟
پلکی به نشانه تایید زد و سوکجین با نوازش انگشتای جونگکوک رو موهای شقیقهش توی فکر رفت
چند وقت گذشته بود؟ حدودا پنج ماه
اره پنج ماه و دو / سه روز دیگه هم ماهگردشون بود.
پنج ماه از شبی که یه رابطه جدید رو با هم شروع کردن میگذره.
چیزای زیادی تو این چند ماه اتفاق افتاد.
اولین دیت.. اولین لمس.. اولین دست.. اولین بوسه.. اولین کیس.. اولین ماهگرد..
و این اولینها به ترتیب به مراتب بیشتری هم رسیدن.چیزای قشنگی که تو این پنج ماه تجربه کردن مو به مو جلوی چشم سوکجین بود اما تفاوتش با حفظ خاطراتش با هیون این بود که اون موقع خودش رو محکوم به حفظ دیتاها و دیتلها میکرد تا حواسش رو از هر چیزی پرت کنه و الان با عشق انجامش میداد.
براش شیرین بود وقتی اولین دیتشون رو با جه هو رفتن دکتر و بعد تو کافه تریا از خودشون پذیرایی کردن.
یا اولین کیسشون که تو مراسم مدال گرفتن جیمین بود.
هر چیزی مربوط به نامجون و رابطشون براش شیرین بود.
روزها و سالها منتظر این مدت بود پس میشد که ازش لذت نبره؟ قطعا نه
سوکجین: یه چیزی این وسط درست نیست
جونگکوک: و اون چیه؟
مکث کوتاهی کرد و با کمی تامل جواب داد
سوکجین: نامجون
ابرویی بالا انداخت اما ترجیحا چیزی نگفت.
چطور میشد که نامجون درست نباشه؟
اصلا از چه نظر درست نبود؟
STAI LEGGENDO
WHAT IF I LOVE YOU? | NAMJIN
Fanfictionکیم نامجون، کیم سوکجین، مین یونگی، جانگ هوسوک، پارک جیمین، کیم تهیونگ، جئون جونگکوک هفت دوست صمیمی که از دوران راهنمایی سر یه تنبیه رابطشون شروع میشه و هنوز ادامه داره. اونا دوستاییان که قراره تا هشتاد سالگی همچنان با هم بمونن و کورس موتور سواری ت...