🕊1🌿

567 50 1
                                    

🕊راوی🕊

مرگ...
ماهیت و دنیای عجیبی داشت!
گاه خوش و گاه تلخ!
عین لیوانی پر از قهوه میماند که تا به تهش برسی و تلخیش رو حس میکنی!
دقیقا همونقدر زهرآگین!

خوشیش برای بنده هایی هست که میل به نزدیکی بیشتر به خداشون دارن و تلخ برای خویشاوندانی که عاشقانه کنارشون زندگی کردن و وابستهشون شدن و حالا ندارنشون!

توی حیاط ایستاده بود و تک به تک مردم ده و بستگانشون میومدن و قبل ورود به اتاق خان و پدرش بهش تسلیت میگفتن و تنها سری تکون میداد و زحمتی نمیکشید تا صدایی از میون لباش خارج بشه!

سنگ شده بود و مرگ عزیزش شکسته بودش.
مادرش بهترین هدیه ای بود که میتونست از خدا بگیره که توی نوجوونی از دستش داد و حالا با از دست دادن مادری دیگر به کل ساختمون امیدش فروکش کرد!

خواهرش به قدری به مادربزرگشون وابسته بود که بعد شنیدن خبر مرگش از حال رفته بود و برای روز خاکسپاریش نبود و دو روزی بیهوش بود!

با شنیدن صدای فریاد و جیغ بلندی متوجه ی حضور عمه ی عزیزش شد.

سریع سمتش دویید که عمه فاطمه محکم بغلش کرد و از کتش چنگ گرفت و گفت:
دیدی چجوری خاک بر سر شدیم عمه؟!

اشک هاش میچکید اما از بیرون نه و از درون و هیچی برای گفتن نداشت.

با صدای شلوغی دیگه ای نگاه همه دوباره به سمت در رفت.
مردی چهارشانه وارد حیاط شد.
عمه سمتش رفت و بدون مکثی عمه رو محکم بغل کرد.
هر دو اشک میریختن با این تفاوت که اون مرد ساکت و آرام و محکم اشک هاش رو روی صورتش از روی درد نمایان میکرد!

عمه با هق هق گفت:
مامان...هق... هم رفت...هق...داداش...هق...ماماننننننن...داغ پدر رو نتونست تحمل کنه...هق...رفت پیشش...هق...

مردی که حالا هویتش برای احد مشخص شده بود خواهرش رو توی آغوشش فشرد و گفت:
آروم باش فاطمه جان...تقدیره دیگه نمیشه کاریش کرد!

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now