🕊52🌿

206 19 0
                                    


🌚احد🌚

پریدن رنگش رو به وضوح دیدم اما باز هم از موضع خودش پایین نیومد و با سرتقی گفت:
احد من قاطی کنم دیگه نمیبینم پسر عموم هستی...

دست روی لباش گذاشتم و لب زدم:
بهتره انتخاب درستی بکنی پسرعمو...

نگاهی به چشاش و جای جای صورتش انداختم و لب زدم:
گیریم که من در یه نگاه ازت خوشم اومده و این عجیبه اما خب متاسفانه انتخابی جز این نداری...احد مالش رو به کسی نمیده...

دستم رو پس زد و حرصی گفت:
تو خودت چی دیدی که جلوم رو میگیری و برای خودت میبری و میدوزی...فکر کردی میترسم برم پیش عمو و...

میون حرفش با تکخنده ای پریدم و گفتم:
هه...شیششش...هی تند نرو...بابای من خودش هم میدونه که من حرفم توی هر چیزی یکیه...یعنی وقتی چیزی رو انتخاب کنم حتی اگه به ضررم باشه ازش دست نمیکشم...فهمیدی پسرعمو؟!

کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
فقط برو بیرون...یعنی واقعا فکر نمیکردم اینقدر سیریش و پست باشی...میتونه کلا یه آدم رو دیوونه کنه...

لبخندی زدم و گفتم:
بهش عادت میکنی عزیزم...

تخت سینه ام کوبید و گفت:
فقط برو بیرون!

کلافه آهی کشیدم و گفتم:
خیله خب...این بار رو برخلاف میلم میرم بیرون اما دفعه ی بعدی امیدوارم که با خودت کنار بیای!

حرصی دست هاش رو مشت کرد و گفت:
وای خدا یعنی تو یه شیطان بی شاخ و دم از کجا پیدات شد من موندم!

اخمی کردم و گفتم:
بس که بهت آسون گرفته بابات این زبونت ته نداری...کوتاهش میکنم غمت نباشه...

🕊Once upon a time🌿Donde viven las historias. Descúbrelo ahora