🕊89🌿

77 8 0
                                    

🌚احد🌚

تا وقتی رسیدیم خونه کل کل کردیم.
الیاس دیگه سعی نداشت عصبی ام کنه و این یعنی داشتم توی دلش نفوذ میکردم.

به محض ورودمون به حیاط خان رو بالای تراس در حال سیگار کشیدن دیدیم.

با لبخندی بهش سلام کردیم.

لبخندی زد و رو به الیاس گفت:
پدرت دلتنگت شده...بیا برو بهش سر بزن!

الیاس چشمی گفت و سریع دویید سمت اتاقی که عمو کیوان توش بود.

با حفظ لبخندم رو به پدر گفتم:
عمو بهتر شده؟!

سری تکون داد و گفت:
معلومه...تا من هستم قرار نیست آسیبی به هیچ کدوم از خانواده ام برسه!

تایید کردم و گفتم:
درسته...آمین کجاست؟!

لبخند کجی روی لباش نشست و گفت:
اون وروجک زیادی لوس شده و احتمالا دور از چشم پدرش داره دل به کسی میبنده که نباید!

با اخمی نگاهش کردم و گفتم:
اما اون هنوز بچه هست...

پوکی به سیگارش زد و گفت:
این رو باید به سیامک گوش زد بکنی پسرم!

ناباور گفتم:
سیامک؟!

پوک دیگه ای به سیگارش زد و گفت:
نگرانش شدم و میدونم جونش به جون کیوان بسته هست و نباید آسیبی بهش برسه...در جریانی که پسرم؟!

آهی کشیدم و گفتم:
درسته اما چیزی که دارین میگین و اینکه فکر میکنین آمین و سیامک با هم خلوت میکنن...خب سیامک پسر خوبی هست تا جایی که شناختمش و...

🕊Once upon a time🌿Donde viven las historias. Descúbrelo ahora