🌝الیاس🌝چشم غره ای آخر حرفم براش رفتم و مشغول خوردن غذام شدم.
البته لبخندی که روی لباش نشست رو دیدم.
کنارم نشست و مشغول خوردن غذاش شد.هر دو توی سکوت مشغول خوردن بودیم که دزدکی بهش چشم دوختم.
چرا با دیدنش یهو حس کردم قلبم لرزید؟!
چهره ی مردونه ای که مخالف چهره ی من بود.
با اینکه فاصله ی سنی کمی داشتیم اما اون خیلی فرق داشت!وقتی شونه ام تکونی خورد از توی افکارم دراومدم و بهش چشم دوختم.
لبخند کجی روی لباش نشست و گفت:
ببینم چیزی روی صورتم هست؟!اخمی کردم و حرصی گفتم:
ببینم تو کلا زیادی خودشیفته ای یا من اینجوری فکر میکنم؟!اخمی متقابل کرد و گفت:
اینقدر تلخ نباش الیاس...نزار دوباره قاطی کنم و بیوفتم به جونت!از روی صندلی بلند شدم و خواستم سمت در خروجی اتاق برم که تا رسیدم به در بازوم رو گرفت و کشید و چسبوندم به در و خیره به چشام لب زد:
پشیمونت میکنم الیاس...مطمئن باش!بعد حرفش یهو بازوم رو ول کرد و در اتاق رو باز کرد و رفت.
نمیدونم چرا یهو بغضم گرفت!