🕊77🌿

96 10 0
                                    


🌝الیاس🌝

چشم غره ای آخر حرفم براش رفتم و مشغول خوردن غذام شدم.

البته لبخندی که روی لباش نشست رو دیدم.
کنارم نشست و مشغول خوردن غذاش شد.

هر دو توی سکوت مشغول خوردن بودیم که دزدکی بهش چشم دوختم.

چرا با دیدنش یهو حس کردم قلبم لرزید؟!

چهره ی مردونه ای که مخالف چهره ی من بود.
با اینکه فاصله ی سنی کمی داشتیم اما اون خیلی فرق داشت!

وقتی شونه ام تکونی خورد از توی افکارم دراومدم و بهش چشم دوختم.

لبخند کجی روی لباش نشست و گفت:
ببینم چیزی روی صورتم هست؟!

اخمی کردم و حرصی گفتم:
ببینم تو کلا زیادی خودشیفته ای یا من اینجوری فکر میکنم؟!

اخمی متقابل کرد و گفت:
اینقدر تلخ نباش الیاس...نزار دوباره قاطی کنم و بیوفتم به جونت!

از روی صندلی بلند شدم و خواستم سمت در خروجی اتاق برم که تا رسیدم به در بازوم رو گرفت و کشید و چسبوندم به در و خیره به چشام لب زد:
پشیمونت میکنم الیاس...مطمئن باش!

بعد حرفش یهو بازوم رو ول کرد و در اتاق رو باز کرد و رفت.

نمیدونم چرا یهو بغضم گرفت!

🕊Once upon a time🌿Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang