🕊82🌿

82 8 0
                                    

🌙سیامک🌙

وقتی به اوج رسید بدنش ظریف و کوچولوش منقبض شد و کل صورتش سرخ شد و چشاش رو محکم روی هم فشرد.

وقتی خودمم کام شدم با عشق خندیدم به لذتی که برده بودیم و عروسکم هم پا به پام خندید.

روی قفسه سینه ی چپش رو عمیق بوسیدم که دستش هاش رو دور بدنم حلقه کرد و لب زد:
انگار رو ابرها بودم...

یهو میون حرفش مکثی کرد کنارش دراز کشیدم و کشیدمش توی بغلم.

روی صورتش رو بوسیدم و به نیمرخ نگرانش چشم دوختم و لب زدم:
بگو دورت بگردم از چی ترسیدی؟!

نگاهش رو بهم داد و با لبای آویزون لب زد:
اگه باباییم بفهمه تو رو از من جدا نمیکنه؟!

اخمی کردم و دستش رو گرفتم و گفتم:
اون وقت دیگه من به مهربونی الآن نیستم...میگیرمت توی بغلم و میریم یه جای دور!

با ذوق خندید و گفت:
وای سی سی واقعنی؟!

خندیدم و روی نوک بینی اش رو بوسیدم و گفتم:
آخخخ من فدای هر دم و بازدم از خنده هات!

لبخندی با عشق زد و بیشتر سرش ذو به سینه ام نزدیک کرد و گفت:
سیا جونم؟!

روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
جانه دل سیا؟!

لباش رو روی سینه ام گذاشت و لب زد:
موندم چرا اینقدر خوشگلی...واقعا چرا؟!

🕊Once upon a time🌿Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang