🕊92🌿

80 9 0
                                    

⚡بزرگ⚡

🔙🔙🔙

چند روزی بود که کنار هم بودیم و عشق بازی میکردیم و لحظات نابی رو رقم میزدیم.

حال روحی کیوان حسابی خوب شده بود و پدر و مادر هم با تماس های پی در پی از حالمون با خبر میشدن.

دوست نداشتم برگردیم اما انگار مجبور بودیم.

امروز باید برمیگشتیم و میدونستم کیوان هم راضی نیست آخه موقع خوردن صبحونه روزه سکوت گرفته بود!

وقتی داشت چایی شیرینش رو هم میزد دستم رو روی دستش که روی میز بود گذاشتم و با لبخندی گفتم:
دورت بگردم چرا ناراحتی...مگه نگفت هر وقت بخوای برمیگردیم همینجا...هوم؟!

با بغضی لب زد:
میترسم پدر بفهمه زیاد بهم وابسته شدیم و ما رو از هم جدا کنه!

با اخمی لب زدم:
چرا یه همچین چیزی باید بزنه به سرت کیوان...هان؟!

با بغض لب زد:
چون پدرمون رو میشناسم و میدونم برای رسیدن به خواسته هاش حاضره هر کار بکنه...

یه آن بلند شدم و از فکش گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نزدیک لباش لب زدم:
زیاد داری زر میزنی خوشگلم...

لبام رو روی لباش گذاشتم که سرش رو به سمتی کج کرد و گفت:
بزرگ...من جدی هستم...من...

از فکش گرفتم و سرش رو ثابت نگه داشتم و عصبی گفتم:
گفتم تمومش کن کیوان!

🔙🔙🔙

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now