⚡بزرگ⚡
🔙🔙🔙
چند روزی بود که کنار هم بودیم و عشق بازی میکردیم و لحظات نابی رو رقم میزدیم.
حال روحی کیوان حسابی خوب شده بود و پدر و مادر هم با تماس های پی در پی از حالمون با خبر میشدن.
دوست نداشتم برگردیم اما انگار مجبور بودیم.
امروز باید برمیگشتیم و میدونستم کیوان هم راضی نیست آخه موقع خوردن صبحونه روزه سکوت گرفته بود!
وقتی داشت چایی شیرینش رو هم میزد دستم رو روی دستش که روی میز بود گذاشتم و با لبخندی گفتم:
دورت بگردم چرا ناراحتی...مگه نگفت هر وقت بخوای برمیگردیم همینجا...هوم؟!با بغضی لب زد:
میترسم پدر بفهمه زیاد بهم وابسته شدیم و ما رو از هم جدا کنه!با اخمی لب زدم:
چرا یه همچین چیزی باید بزنه به سرت کیوان...هان؟!با بغض لب زد:
چون پدرمون رو میشناسم و میدونم برای رسیدن به خواسته هاش حاضره هر کار بکنه...یه آن بلند شدم و از فکش گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نزدیک لباش لب زدم:
زیاد داری زر میزنی خوشگلم...لبام رو روی لباش گذاشتم که سرش رو به سمتی کج کرد و گفت:
بزرگ...من جدی هستم...من...از فکش گرفتم و سرش رو ثابت نگه داشتم و عصبی گفتم:
گفتم تمومش کن کیوان!🔙🔙🔙