🕊48🌿

214 21 0
                                    

🌙سیامک🌙

چند دقیقه ای بود که آروم توی بغلم بود.
پشتش بهم و زیبایی و ظرافت بدنش هر چند زیر پوشش اما برای من قابل حس کردن و دیدن بود!

میون افکار شیرین باهاش بودن یهو جسم سری رو بین پاهام حس کردم.
سرم رو پایین آوردم و به دست ظریفش که همیشه سرد بود چشم دوختم.

دست روی مچ دستش گذاشتم و متعجب گفتم:
آمینم داری چیکار میکنی؟!

به انگولک کردنش ادامه داد که یگه نزدیک بود بزنم بالا.
خواستم عقب بکشم که جیغ خفه ای کشید و برگشت سمتم و اخمو گفت:
اصلا دلم میخواد ببینم چقدریه...چرا نشونم نمیدیش پس؟!

نمیدونستم از این آمینی که دیگه خجالتش رو قورت داده بترسم و یا بزنم زیر خنده از بس که کیوت درخواست نیازش رو بیا کرد!

بلند شدم و نشستم و گفتم:
قربونت برم هنوز زود نیست برای...

یه آن بلند شد و اومد روم و که خوابیدم روی تخت و حرصی گفت:
سیا به خدا اگه نشونش ندی خودم میبینم!

دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
با خنده لب زدم:
خنده...سیا بگرده برات خب...خنده...من که از خدامه عروسکم رو بخورم...خنده...منتها هنوز مطمئن نیستم که بتونه یا نه!

با لبای آویزون لب زد:
خب میتونم...من میخوامت سیا!

نفسم رفت از این همه خواستنی بودنش و بلند شدم و همونجور که روی پاهام نشسته بود بغلش کردم و روی جناغ سینه اش رو بوسیدم و گفتم:
آخخخ چشم گل بهشتی من...من دست و پا بسته برده ی شما...خوبه؟!

خندید و روی صورتم رو بوسید و سری تکون داد و گفت:
اوهوم...اوهوم...دوست!

نتونستم تحمل کنم دیگه.
خوابوندمش روی تخت و سمت لباش حمله ور شدم که خندید و میون بوسه هامون صدای خنده اش خفه شد.

🕊Once upon a time🌿Donde viven las historias. Descúbrelo ahora