🕊25🌿

246 31 0
                                    

🌝الیاس🌝

وقتی چشم باز کردم توی ماشین بودم.
به سوییشرتی که روم بود چشم دوختم.
برای احد بود!
یعنی طبیعی بود این همه توجه های یهوییش بهم؟!
حتی ماشین رو روشن گذاشته بود تا بتونه بخاری رو روشن نگه داره برام.
روی صندلی جلو پشت فرمون نشسته بود و دست به سینه خوابش برده بود.

بهش چشم دوختم.
توی خواب هم اون اخم روی پیشونیش
محو نمیشد!
این همه خشونت رو از کجاش میاورد؟!

میخواستم اول بدون حرفی از ماشین پیاده بشم اما نمیدونم چرا میترسیدم!
شاید بخاطر اون خشونتی که چند ساعت پیش ازش دیدم اینجوری دلهره گرفته بودم.
شاید ظاهرم یکمی محکم تر از درونم جلوه کنه اما خب خودم میدونم که چقدر حساس و شکننده هستم!

دستم رو سمت شونه اش بردم.
قبل اینکه دستم به شونه اش برسه لباش از هم تکون خورد و لب زد:
بابات بهوش اومده میتونی بری ملاقاتیش!

ترسیده جا خوردم و دست روی قلبم گذاشتم و حرصی لب زدم:
ترسوندیم خب چرا اینجوری میکنی؟!

برگشت سمتم و با همون اخم لب زد:
مثلا چیکار؟!

چشم غره ای براش رفتم و از ماشین پیاده شدم و همینجور که سمت در شیشه ای بیمارستان میرفتم لب زدم:
دیوونه ی زنجیری!

یهو دم گوشم لب زد:
خیلی ممنون از تعریفت پسرعمو!

متعجب به سرعت عملش و رسیدنش بهم به سمتش برگشتم.
پوزخندی زد که حرصی پام رو محکم روی زمین کوبیدم و به سمت در پا تند کردم و جوری که بشنوه گفتم:
مرتیکه ی نسوز و نچسب!

تکخندید و گفت:
میگم تو حس نمیکنی صدای جیک جیک یه جوجه ای میاد؟!

کفری به سمتش برگشتم و خواستم بزنم توی سینه اش که جای خالی داد و از دستم گرفت و فشرد و با جدیت توی چشام خیره موند.

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now