⚡بزرگ⚡
میخواستم بهش بگم.
وقتی اینجوری از گناهی که نکرده بودیم میگفت و اشک میریخت قلبم به درد میومد.تا الآن بخاطر پدر و قسمی که جلوش خورده بودم چیزی بهش نگفته بودم و حالا دیگه نمیخوام ساکت بمونم.
نه دیگه پدری بود که بخوام ازش بترسم و از لو رفتن خلافی که بخاطر اتفاقی که افتاده بود توی قدیم نگران باشم!میون حرف هاش و اشک ریختن هاش از بازوم گرفت و لب زد:
داداش...ازم عصبی نشو...میدونی که من نمیتونستم...داداش...بازوم رو کشیدم و با اخمی لب زدم:
من داداشت نیستم!شوکه با بغض نگاهم کرد و گفت:
داری چی میگی؟!داداش گفتم که...عصبی از یقه اش گرفتم و لب زدم:
از حالا به بعد نباید بخاطر هیچ کدوم از اون شب ها احساس گناه داشته باشی...فهمیدی؟!نگاهم کرد و اشک صورتش رو پاک کرد و گفت:
اینکه میگی داداشم نیستی و احساس گناه نداشته باشم یعنی چی؟!هان؟!بزرگ!لبخند تلخی زدم و لب زدم:
یه رازی هست که میخوام بعد این همه سال بهت بگم...اما نمیخوام بعدش ناعاقلانه و هیجانی باهاش برخورد کنی...سوال نگاهم کرد و با اخمی لب زد:
نمیفهمم؟!کدوم راز؟!لبخند تلخی زدم و گفتم:
من برای اون جمله ای که گفتم جدی هستم...من و تو داداش نبودیم و نیستیم...شوکه بهم چشم دوخت که ادامه دادم:
ماجراش ماله وقتی هست که تازه میتونستی راه بری...خان پدربزرگمون خیلی روی پسرهاش حساس بود...نمیخواست جز با دخترهای خانواده ی اصلی وصلت کنن که مبادا خونی غیر از خون ما وارد خاندان بشه...هه...رسم روزگار نزاشت پسرهاش که طبق میل خان پیش برن...یکی از پسرهاش طبق خواسته اش پیش رفت و دختر عموش رو عروس خان کرد اما یکیشون دلش برای یه رعیت تپید و وقتی خان خواست جلوی این عشق رو بگیره که خیلی دیر شده بود و اون دختر باردار شد!