🕊31🌿

244 31 0
                                    

🌚احد🌚

مضطرب بود.
بازی کردن باهاش خیلی جالب بود.
وقتی بهش نزدیک شدم و چسبوندمش به دیوار ترسیده بود!

از ترسش خوشم نیومد اما ضعفی که داشت باعث نشستن پوزخندی روی لبام شد.
مشت هاش رو روی سینه ام گذاشته بود.
لبام رو نزدیک صورتش بردم که چشاش رو محکم روی هم فشرد و لب زد:
احد...نکن...

اونقدری معصومانه این حرف رو زد که نتونستم به اذیت کردنش ادامه بدم.
یعنی اونقدری دست نخورده و بی تجربه بود که اینجوری در برابرم کم بیاره و به التماس کردن بیوفته؟!

کمی عقب کشیدم و با پوزخندی لب زدم:
چیه مگه از مردها خوشت نمیاد پسرعمو؟!

با چشای پر از حرص نگاهم کرد و ضربه ای به سینه ام زد و هولم داد و داد زد:
خیلی پستی احد...به چه جرعتی بازیم میدی؟!اصلا تو کی هستی که اینقدر خودت رو بهم میچسبونی؟!هان؟!

اخمی میون ابروهام نشست و از مشت هاش گرفتم و لب زدم:
میدونی چیه شاید خودت نخواییش اما چشات و بدنت دارن واکنش میدم...

گوش هاش و قسمتی از گردنش سرخ شده بودن.
خواستم دستم رو روی گردنش بکشم که از مچ دستم گرفت و گفت:
تمومش کن...

قطره اشکی که روی صورتش چکید نشون از زیاده رویم میداد!
الآن قلبم لرزید؟!
صحنه ی مقابلم زیادی خاص بود؟!
میخواستمش؟!

به همین راحتی با دیدن اون چشای نمدار و اشکی که راهش رو روی صورتش طی کرد و روی لباش نشست دل داده بودم؟!

یعنی دل دادن و عاشقی به همین راحتیه؟!
یعنی تنها با دیدن یه چیز از طرف مقابلت که حس کنی ازش خوشت اومده میتونی بگی عاشقشی؟!

🕊Once upon a time🌿Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon