🌚احد🌚
مشتی توی سینه ام کوبید و سرش رو عقب کشید و عصبی لب زد:
داری چه غلطی میکنی؟!بی توجه بهش ماشین رو روشن کردم و از حیاط خارج شدم.
مشت دیگه ای به بازوم زد و گفت:
میگم داری چه غلطی میکنی؟!دوباره بهش توجهی نکردم و پام رو روی گاز فشردم که دستش رو سمت دستگیره ی در برد و خواست در رو باز کنه که ناباور به بچه بازی هاش چشم دوختم و سربع پام رو روی ترمز فشردم و از بازوش گرفتم و توی صورتش دادی زدم و گفتم:
الیاس واقعا برات متاسفم...میگی بزرگ شدی اما عین یه بچه ی یکی دو ساله داشتی در ماشین در حال حرکت رو باز میکردی...هان؟!انگار از لحن خشنم ترسیده بود که تنها با مردمک های لرزونش بهم چشم دوخته بود.
کلافه آهی کشیدم و بازوش رو ول کردم و لب زدم:
فقط تا شرکت تحمل کن تا بریم توی اتاقم و حرف بزنیم...خب؟!چشاش رو روی هم فشرد و حرصی لب زد:
ب...باشه!سری تکون دادم و دوباره راه افتادم.
خوش داشتم یکی بخوابونم توی دهنش ولی حیف که نمیخواستم بیشتر از این ازم متنفر بشه و لج کنه.وقتی به شرکت رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با هم سمت آسانسور رفتیم.