🌿66🕊

164 14 0
                                    

🌚احد🌚

مشتی توی سینه ام کوبید و سرش رو عقب کشید و عصبی لب زد:
داری چه غلطی میکنی؟!

بی توجه بهش ماشین رو روشن کردم و از حیاط خارج شدم.

مشت دیگه ای به بازوم زد و گفت:
میگم داری چه غلطی میکنی؟!

دوباره بهش توجهی نکردم و پام رو روی گاز فشردم که دستش رو سمت دستگیره ی در برد و خواست در رو باز کنه که ناباور به بچه بازی هاش چشم دوختم و سربع پام رو روی ترمز فشردم و از بازوش گرفتم و توی صورتش دادی زدم و گفتم:
الیاس واقعا برات متاسفم...میگی بزرگ شدی اما عین یه بچه ی یکی دو ساله داشتی در ماشین در حال حرکت رو باز میکردی...هان؟!

انگار از لحن خشنم ترسیده بود که تنها با مردمک های لرزونش بهم چشم دوخته بود.

کلافه آهی کشیدم و بازوش رو ول کردم و لب زدم:
فقط تا شرکت تحمل کن تا بریم توی اتاقم و حرف بزنیم...خب؟!

چشاش رو روی هم فشرد و حرصی لب زد:
ب...باشه!

سری تکون دادم و دوباره راه افتادم.
خوش داشتم یکی بخوابونم توی دهنش ولی حیف که نمیخواستم بیشتر از این ازم متنفر بشه و لج کنه.

وقتی به شرکت رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با هم سمت آسانسور رفتیم.

🕊Once upon a time🌿Donde viven las historias. Descúbrelo ahora