⚡بزرگ⚡🔙🔙🔙
خان از بازوم گرفت و خواست کنارش بزنه که عصبی گفت:
خان میگم...بهت میگم چیشده...عصبی توی صورتم غرید:
میگم برو کنار و میگی چشم...فهمیدی؟!جدی و تخس وایسادم و گفتم:
نمیرم...میخوای بزنی من رو بزن...من باعث این اتفاقم نه کیوان...فهمیدین؟!خان یکی نزاشت و نه برداشت و خوابوند توی گوشم و نفس نفس زنان لب زد:
پس چی...فکر کردی نمیزنم؟!هم تو رو میزنم و هم این پسره ی بیشعور رو که آبروم رو توی عمارت برده!سمت پنجره رفت و با صدای بلندی گفت:
محمود و محسن رو بفرستین بالا...زود!طولی نکشید که پیداشون شد.
محافظ های خان بودن و درشت هیکل.
میدونستم برای بیرون کردن من صداشون کرده.
کیوان دستش رو روی صورت سرخم گذاشت و اشکش چکید و لب زد:
اشکالی نداره...هق...وقتی از بازوهام گرفتن و خواستن بیرونم ببرن به التماس کردن افتادم و گفتم:
بابا توروخدا نزنش...هق...باباااا...هر چی دست و پا میزدم فایده ای نداشت.
وقتی پرتم کردن بیرون و در رو بستم پشت در شروع کردم به مشت زدن به در.
صدای ضربه های کمربند میومد و وجودم همراه ناله های کیوان تیر میکشید.اونقدری به در مشت زدم که دست هام خونی شده بود.
اشک هام کل صورتم رو خیس کرده بود.
وقتی بالاخره در باز شد و دست های خونی خان رو دیدم روی زانوم فرود اومدم.چهره ی خان داغون بود و انگار چند سالی پیر تر شده بود!
پسر محبوبش بود و فقط بخاطر اینکه به بقیه نشون بده توی تنبیه کردن از پسر خودش هم نمیگذره تن به اینکار داده بود!دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
برو پیشش...براتون دو تا بلیط میگیرم چند روز برین تهران!وقتی از کنارم رفت از جام بلند شدم و سمتش رفتم.
به پهلو روی زمین افتاده بود و توی خودش جمع شده بود.🔙🔙🔙