🕊38🌿

198 22 0
                                    


⚡بزرگ⚡

🔙🔙🔙

خان از بازوم گرفت و خواست کنارش بزنه که عصبی گفت:
خان میگم...بهت میگم چیشده...

عصبی توی صورتم غرید:
میگم برو کنار و میگی چشم...فهمیدی؟!

جدی و تخس وایسادم و گفتم:
نمیرم...میخوای بزنی من رو بزن...من باعث این اتفاقم نه کیوان...فهمیدین؟!

خان یکی نزاشت و نه برداشت و خوابوند توی گوشم و نفس نفس زنان لب زد:
پس چی...فکر کردی نمیزنم؟!هم تو رو میزنم و هم این پسره ی بیشعور رو که آبروم رو توی عمارت برده!

سمت پنجره رفت و با صدای بلندی گفت:
محمود و محسن رو بفرستین بالا...زود!

طولی نکشید که پیداشون شد.
محافظ های خان بودن و درشت هیکل.
میدونستم برای بیرون کردن من صداشون کرده.
کیوان دستش رو روی صورت سرخم گذاشت و اشکش چکید و لب زد:
اشکالی نداره...هق...

وقتی از بازوهام گرفتن و خواستن بیرونم ببرن به التماس کردن افتادم و گفتم:
بابا توروخدا نزنش...هق...باباااا...

هر چی دست و پا میزدم فایده ای نداشت.
وقتی پرتم کردن بیرون و در رو بستم پشت در شروع کردم به مشت زدن به در.
صدای ضربه های کمربند میومد و وجودم همراه ناله های کیوان تیر میکشید.

اونقدری به در مشت زدم که دست هام خونی شده بود.
اشک هام کل صورتم رو خیس کرده بود.
وقتی بالاخره در باز شد و دست های خونی خان رو دیدم روی زانوم فرود اومدم.

چهره ی خان داغون بود و انگار چند سالی پیر تر شده بود!
پسر محبوبش بود و فقط بخاطر اینکه به بقیه نشون بده توی تنبیه کردن از پسر خودش هم نمیگذره تن به اینکار داده بود!

دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
برو پیشش...براتون دو تا بلیط میگیرم چند روز برین تهران!

وقتی از کنارم رفت از جام بلند شدم و سمتش رفتم.
به پهلو روی زمین افتاده بود و توی خودش جمع شده بود.

🔙🔙🔙

🕊Once upon a time🌿Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon