🕊45🌿

196 19 0
                                    


⚡بزرگ⚡

🔙🔙🔙

بدون مکثی روش خیمه زدم و لباش رو شکار کردم!
وقتی اینجوری معصومانه اشک میریخت دلم بیشتر میخواست!
وقتی اینقدر بی پناه میشد دلم بیشتر هم آغوشی باهاش رو میخواست!

جیغ خفه ای کشید و مشتی به سینه ام زد اما عقب نکشیدم.
بیشتر به جون لباش افتادم.
میخاستم هر جور شده بهم جواب مثبت بده.

وتی دستم رو زیر پیرهنش بردم سرش رو به سمت دیگه ای کج کرد و بلند گفت:
بزرگ به جونه مامان اگه ادامه بدی خودم رو میکشم!

با شنیدن حرفش و تهدید بی منطقش از فکش گرفتم و غریدم:
تو خیلی غلط میکنی احمق...اون کتک هایی که از دست خان خوردی کمت بود؟!میخوای منم بزنم شاید افاقه کرد هان؟!

آخر حرفم به نفس نفس افتادم و به چشای معصومش چشم دوختم و گفتم:
اصلا میدونی عشق چیه؟!میدونی دارم میسوزم توی آتیش تنت؟!میدونی دلم میخواد بخاطرت برم جهنم و هر گورستونی که هست و ازش ترس و باکی ندارم؟!میدونی لعنتی؟!

در حالی که از خشم میلرزیدم از دو طرف صورتم گرفت و با اشک هایی که میچکیدن لب زد:
بزرگ غلط کردم...اصلا رو حرفت حرف نمیارم...تو فقط آروم باش...داری میترسونیم...هق...هق...

لبام روی پیشونیش نشست و پیشونیش رو عمیق بوسیدم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.
سرش رو به سینه ام فشرد و باز هم هق زد.
دستم رو روی کمرش گذاشتم و نوازش وار و دورانی گردوندمش.

روی سرش و موهاش رو پشت سر هم بوسیدم و عطر موهاش رو نفس کشیدم.
من دوستش داشتم پس باید براش صبر میکردم...درسته؟!

🔙🔙🔙

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now