🌚احد🌚
وقتی به سیامک گفتم نیاد و قطع کردم الیاس بیدار شده بود.
با چشای خمارش بهم چشم دوخت و با لبای آویزون گفت:
گرسنمه!دقیقا عین بچه ها نیازهاش رو بدون فکر کردنی به زبون میاورد!
لبخندی متعجب روی لبام نشست.
رفتم سمتش و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
ای به چشم...چی میخوری برم سفارش بدم گل پسر؟!با اخم های توی هم گفت:
هر چی هست فقط کباب باشه!سری تکون دادم و سریع زنگ زدم به رستوران محلی که نزدیک به اینجا بود.
بعد از سفارش غذا رو بهش گفتم:
پاشو پسر خوب...تا دست و روت رو بشوری غذام میرسه!بی حرفی رفت سمت سرویس.
البته این آرامشش نشون میداد فعلا گرسنه هست و اگه شکمش پر بشه و انرژی بگیره باید منتظر زبون تند و تیزش باشم!یه ربعی طول کشید که غذا برسه.
الیاس هم کلافه نشسته بود پشت میزش و به صفحه ی کامپیوتر روی میز چشم دوخته بود.بعد از تحویل گرفتن غذاها گذاشتمش روی میزش و گفتم:
ببینم چرا به سیامک گفتی بیاد دنبالت وقتی من و ماشین اینجا هستیم...هوم؟!چشم غره ای برام رفت و ظرف غذاش رو برداشت و درش رو باز کرد و گفت:
فعلا دلم میخواد غذا بخورم و حوصله ی بحث با تو یکی رو ندارم...فهمیدی احد خان؟!