🕊76🌿

93 14 0
                                    

🌚احد🌚

وقتی به سیامک گفتم نیاد و قطع کردم الیاس بیدار شده بود.

با چشای خمارش بهم چشم دوخت و با لبای آویزون گفت:
گرسنمه!

دقیقا عین بچه ها نیازهاش رو بدون فکر کردنی به زبون میاورد!

لبخندی متعجب روی لبام نشست.
رفتم سمتش و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
ای به چشم...چی میخوری برم سفارش بدم گل پسر؟!

با اخم های توی هم گفت:
هر چی هست فقط کباب باشه!

سری تکون دادم و سریع زنگ زدم به رستوران محلی که نزدیک به اینجا بود.

بعد از سفارش غذا رو بهش گفتم:
پاشو پسر خوب...تا دست و روت رو بشوری غذام میرسه!

بی حرفی رفت سمت سرویس.
البته این آرامشش نشون میداد فعلا گرسنه هست و اگه شکمش پر بشه و انرژی بگیره باید منتظر زبون تند و تیزش باشم!

یه ربعی طول کشید که غذا برسه.
الیاس هم کلافه نشسته بود پشت میزش و به صفحه ی کامپیوتر روی میز چشم دوخته بود.

بعد از تحویل گرفتن غذاها گذاشتمش روی میزش و گفتم:
ببینم چرا به سیامک گفتی بیاد دنبالت وقتی من و ماشین اینجا هستیم...هوم؟!

چشم غره ای برام رفت و ظرف غذاش رو برداشت و درش رو باز کرد و گفت:
فعلا دلم میخواد غذا بخورم و حوصله ی بحث با تو یکی رو ندارم...فهمیدی احد خان؟!

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now