🕊4🌿

345 44 0
                                    

🌚احد🌚

با اخمی لب زدم:
از این طرف!

با دست به راهی که به در پشتی خونه میرسید اشاره کردم که آروم لب زد:
ممنون!

سری تکون دادم و همراهم راه افتادن.

وقتی به در پشتی رسیدم بازش کردم و منتظر موندم وارد بشن.
بعد از ورودشون در رو بستم و به در اتاق خودم اشاره کردم و گفتم:
همین در رو برین تو!

رو به برادرش لب زد:
برو تو من الآن میام!

قبول کرد و بعد اینکه رفت رو بهش گفتم:
الآن براش چایی نبات میارم و قرص اگه خوب نشد میبریمش درمونگاه...

خواستم برم که اومد سمتم و گفت:
صبر کن!

سوالی برگشتم سمتش که گفت:
من الیاسم...به نظر خواسته یا ناخواسته پسرعموییم!

لبخند کجی زدم و دستش رو که سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم:
احد!

لبخندی زد و با شیطنت گفت:
ببینم با این ریخت و قیافه میگردی نمیترسی بدزدنت؟!این تیپت ماله شهری هاست نه روستایی ها!

اخمی به فوضولیش کردم و گفتم:
بهتره بری پیش برادرت!

دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
خنده...بهت برخورد؟!

نگاهی به دستش کردم و شونه ام رو آهسته از زیر دستش کشیدم بیرون و با اخمی عمیق تر گفتم:
خنده ات تموم نشد؟!

اخمی سرتق کرد و رفت سمت در اتاق و قبل ورودش لب زد:
فکر نکن با نشون دادن اخم هات ازت میترسم...

خواستم بی توجه برم که با تیکه ی آخر حرفش متعجب برگشتم سمتش!

آروم لب زد:
جذابه لعنتی!

رفت داخل و در رو کوبید!

بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
به نظر ارتباط گرفتن با کسی که برعکس اخلاقه منه همچین بدم نبود!

🕊Once upon a time🌿Donde viven las historias. Descúbrelo ahora