🌚احد🌚
با اخمی لب زدم:
از این طرف!با دست به راهی که به در پشتی خونه میرسید اشاره کردم که آروم لب زد:
ممنون!سری تکون دادم و همراهم راه افتادن.
وقتی به در پشتی رسیدم بازش کردم و منتظر موندم وارد بشن.
بعد از ورودشون در رو بستم و به در اتاق خودم اشاره کردم و گفتم:
همین در رو برین تو!رو به برادرش لب زد:
برو تو من الآن میام!قبول کرد و بعد اینکه رفت رو بهش گفتم:
الآن براش چایی نبات میارم و قرص اگه خوب نشد میبریمش درمونگاه...خواستم برم که اومد سمتم و گفت:
صبر کن!سوالی برگشتم سمتش که گفت:
من الیاسم...به نظر خواسته یا ناخواسته پسرعموییم!لبخند کجی زدم و دستش رو که سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم:
احد!لبخندی زد و با شیطنت گفت:
ببینم با این ریخت و قیافه میگردی نمیترسی بدزدنت؟!این تیپت ماله شهری هاست نه روستایی ها!اخمی به فوضولیش کردم و گفتم:
بهتره بری پیش برادرت!دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
خنده...بهت برخورد؟!نگاهی به دستش کردم و شونه ام رو آهسته از زیر دستش کشیدم بیرون و با اخمی عمیق تر گفتم:
خنده ات تموم نشد؟!اخمی سرتق کرد و رفت سمت در اتاق و قبل ورودش لب زد:
فکر نکن با نشون دادن اخم هات ازت میترسم...خواستم بی توجه برم که با تیکه ی آخر حرفش متعجب برگشتم سمتش!
آروم لب زد:
جذابه لعنتی!رفت داخل و در رو کوبید!
بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
به نظر ارتباط گرفتن با کسی که برعکس اخلاقه منه همچین بدم نبود!