🕊32🌿

237 25 0
                                    

⚡بزرگ⚡

🔙🔙🔙

وقتی بغلش کردم و بهش اطمینان دادم که دیگه کاری رو بدون اجازه اش نمیکنم.
معصومانه نگاهم میکرد که قلب عاشقم رو بیشتر از قبل به تپش وامیداشت.

دستش رو گرفتم و سمت اتاقش بردمش.
چیزی نمیگفت و تنها پا به پام گام برمیداشت.
وقتی وارد اتاقش شدیم سمت بخار زغالی بردمش.
بدنش میلرزید.
خندیدم و گفتم:
عین این جوجه رنگی ها شدی که تا یه بادی بهشون میخوره میلرزن...خان زیادی بهت آسون میگیره...ته تغاری لوس...

میون حرفم مشتی به سینه ام زد و گفت:
هی حسودی نکن!

خندیدم و مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
نگاه کن حتی مشتت یه سانت هم تکونم نداد...

حرصی خواست مشت دیگه بهم بزنه که یهو عطسه اش گرفت و جلوی دهنش رو گرفت.
پشت بندش فین فین کرد که روی موهاش رو پخش کردم و گفتم:
حالا کی جوجه هست که سرما خورده؟!

اخمو نگاهم کرد که خیلی شیرین بود و نتونستم بیخیال بوسیدنش بشم.
بین دیوار و خودم گیرش انداختم.
تنها آروم نگاهم میکرد.
لبام رو به لباش نزدیک کردم که سرش رو به سمت مخالفی کج کرد و با بغضی لب زد:
بزرگ...من دوستت دارم اما نمیتونم به عشق و اعتماد پدر و مادر خیانت کنم!

پوزخندی روی لبام نشست و سری تکون دادم و لب زدم:
هه...یعنی داری میگی از بین اونا و من قطعا انتخابت من نیستم و...

میون حرفم پرید و گفت:
بزرگ اینجوری نگو من فقط...

عصبی داد زدم و کف دستم رو کنار سرش روی دیوار کوبیدم و گفتم:
پس چی...تو چی هان...باشه دیگه بهت نزدیک نمیشم...باشه دیگه نمیبینیم دور و ورت...اصلا من کی باشم که بخوای به احساسم توجه کنی؟!

اشک هاش روی صورتش چکید و لب زد:
بزرگ...نه...هق...لطفا تند نرو...من دوستت دارم...هق...تو داداش بزرگ منی...هق...من...

بغض به گلوم چنگ زد و با صدایی گرفته و خیره به چشاش لب زدم:
کاش نبودم...هق...کاش داداشت نبودم و راحت میتونستم داشته باشمت...هق...حتی اگه بقیه هم از عشق دو تا مرد خوششون نمیومد برام مهم نبود...دستت رو میگرفتم و برای همیشه از اینجا و همه دور میشدیم...

🔙🔙🔙

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now