🌚احد🌚
با نگرانی به عمه ای که از حال رفته بود و طبیب بهش سرم زده بود چشم دوخته بودیم.
وقتی بابا یهو صدام زد و گفت طبیب رو خبر کنم برای عمه دو تا پا داشتم و دو تای دیگه هم قرض گرفتم و دوییدم سمت درمانگاه!
به الیاس چشم دوختم.
ترسیده بود گل پسرم.دستش رو آروم گرفتم و میون انگشت هام فشردم و دم گوشش لب زدم:
بیا بریم توی حیاط...نگاه مظلومش رو بهم داد و سری تکون داد.
وقتی رفتیم توی حیاط الیاس زودی بغلم کرد که تو گلویی خندیدم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
دورت بگردم چرا ترسیدی؟!اینا همش بخاطر فشاری هست که توی مراسم ها به خودش وارد کرده...مطمئن باش با یکم استراحت درست میشه!سری تکون داد و گفت:
اوهوم...خوب میشه...فقط دلم براش سوخت...همین!از دو طرف صورتش گرفتم.
توی حیاط پشتی بودیم و مطمین بودم کسی ما رو نمیبینه.لبام رو جلو بردم و روی لباش بوسه ای زدم و گفتم:
قربون دل نازک گل پسرم برم!لبخندی با خجالت و گونه های سرخ شده زد و سیلی نرمی به تخت سینه ام زد گفت:
منم پس برم؟!اخمی میون لبخندم نشست و گفتم:
کجا بچه؟!خندید و گفت:
قربونت دیگه...خندیدم و لوپش رو نرم کشیدم و لب زدم:
ای پدر صلواتی!