🌿راوی🌿
🔙🔙🔙
وقتی انگشت هاش رو دور عضوش حس کرد چشاش رو بست و آهی کشید.
فقط حرکت انگشت های روی عضوش کافی بود کام بشه.
با ناله ای با نفس های سنگین روی شکم پسرکش خالی کرد.به سمت لباش حمله ور شد و در حالی که ازش سیر شده بود باز هم حریصانه و برای لب ریز شدن قلبش از عشق میبوسیدش و میبلعیدش.
قفسه سینه ی پسرک شدیدا بالا و پایین میشد.
نفسش به ته رسیده بود.
کمی عقب کشید و به چشای خمار و خواب آلودش چشم دوخت و عاجزانه لب زد:
چیکارت کنم؟!چیکارت کنم که همه چیزت داره دیوونه ام میکنه...هوم؟!لبخندی زد و روی صورتم رو نوازش کرد و سرم رو بغل کرد و روی سینه اش گذاشت و گفت:
میدونم عاشقمی بزرگ...نیازی نیست اینقدر خودت رو به آب و آتیش بزنی تا بفهمم!لبخندی روی لباش نشست و روی سینه اش رو عمیق بوسید و لب زد:
دارم جلوی خودم رو میگیرم که جوری به جونت نیوفتم که اگه یه وقت خان و مادر دیدنت نشناسنت!خندید و گفت:
من از چیزی نمیترسم دیگه بزرگ...تا تو کنارمی میخوام تموم زندگیم رو دست تو بدم!روی سینه اش رو تا روی شکمش نوازش کرد و گفت:
آخ نمیدونی که چقدر منتظر این لحظه بودم کیوانم!🔙🔙🔙