🕊6🌿

297 36 1
                                    


🌚احد🌚

لبخندی به النا زد و دستش رو سمتش دراز کرد که النا نگاهی با خجالت بهم انداخت که با لبخندی بهش نشون دادم که میتونه باهاش دست بده.

از نظر من النا همش پونزده سالش بود و مشکلی نداشت که با کسی که نامحرمش هم هست دست بده البته همون نامحرم هم باید توی خانوادهمون باشه و نه در و همسایه.

الیاس با لبخندی مهربون لب زد:
به چه دختر عموی خوشگلی داشتم و نمیتونستم...به نظر عین داداش اخموت باید کلی خاطرخواه داشته باشی!

به توصیفش پوزخندی بی صدا زدم.
النا نخودی خندید و گفت:
من که هنوز کوچولوعم و این حرف ها یرام زوده اما داداشم تا دلت بخواد خاطرخواه داره...

بعد دستش رو کنار لباش گذاشت که مثلا من حرف هاش رو لب خونی نکنم و نشنوم و گفت:
دخترداییمون روشنک حسابی پیگیرشه و دلش میخواد عروسمون بشه اما داداشم پا نمیده...

حرصی بخاطر به زبون آوردن اسم اون دختره ی بی حیا لب زدم:
النا!

خندید و رو به الیاس گفت:
نگاه چه کفری شد!

الیاس خندید اما از چشاش معلوم بود زیاد از این حرف ها خوشش نیومده!

با صدای عمه سمتش برگشتیم.
انگار الیاس رو قبلا دیده بود که سریع شناختش و سمتش پا تند کرد و یه آن بغلش کرد و از دو طرف صورتش گرفت و گفت:
عمه قربون قد و بالات بشه...چقدر بزرگ شدی تو آخه!

الیاس با بغض لبخندی زد و گفت:
دلم براتون تنگ شده بود عمه جون...ده سالی میشه که همدیگه رو ندیدیم!

دوباره عمه رو بغل کرد و گفت:
عمه وقتی رفتی خیلی تنها شدیم!

وقتی اشک هاش چکید عمه اشک ریخت و گفت:
دورت بگردم گریه نکن...مرد شدی...هق...میدونی که نمیتونستم همیشه پیشتون باشم...شوهرم نمیزاشت عمه جون...هق...

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now