🕊28🌿

265 38 0
                                    


🌚احد🌚

اخمو نگاهی بهم انداخت و گفت:
فکر نکن همیشه اون چیزی که توی سرته راسته...

اخمی کردم و گفتم:
این رو فقط من نمیگم...

حرصی از جاش بلند شد و لب زد:
برو پی کارت دیگه...مگه کار و زندگی نداری؟!

بعد حرفش سمت درب خروجی رفت.

پوزخندی بهش زدم و بلند شدم و خیره بهش از راه دور لب زدم:
تازه اولشه پسرعمو...قراره خیلی جاها همدیگه رو تحمل کنیم!

سمت درب خروجی رفتم.
وقتی وارد حیاط شدم صدای دادش به گوشم رسید.
وقتی به سمت صدا رفتم متعجب بهشون چشم دوختم.
آمین گریه میکرد و سیامک هم داشت برای الیاس چیزی رو توضیح میداد.

نزدیکشون شدم.
صدای سیامک برام واضح شد که رو بهم گفت:
آقا احد شما یه چیزی بهشون بگین...

اخمی کردم و گفتم:
چیشده مگه؟!

سیامک خواست توضیح بده که الیاس برگشت سمتم و عصبی گفت:
شما دخالت نکن...

بعد حرفش برگشت سمت آمین و لب زد:
مگه نگفتم بی خبر جایی نری؟!حالا فکر کردی بابا بیمارستان بستریه و کسی نیست ازش حساب ببری و تموم؟!برادر بزرگترت هم برات مهم ینست که بهش جواب پس بدی؟!یعنی سیامک از من برات مهم تره که اون باید بدونه کجایی و من نه؟!

عصبی عصبی بود.
هر کی نمیدونست من که میدونستم از چی پره.
از بازوش گرفتم و از آمین دورش کردم و گفتم:
فکر نمیکنم جای مناسبی باشه برای این بحث ها...

نزاشتم حرفی بزنه و بردمش توی ماشین و بزور نشوندمش و خودمم نشستم و رو به آمین و سیامک گفتم:
شمام بیایین بریم ده...

سیامک چشمی گفت و دست آمین رو گرفت و رفتن سمت ماشینش.

الیاس حرصی گفت:
باهام عین بچه ها رفتار نکن...من برای خودم مردی شدم...

پوزخندی زدم و گفتم:
مطمئن باشم؟!

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now