🕊20🌿

259 26 0
                                    

🌚احد🌚

دست به سینه اخمی کرد و به بیرون ماشین چشم دوخت.
نیشخندی روی لبام نشست.
فکر میکرد خیلی بزرگه اما من چیزی جز یه پسر بچه ی تخس نمیدیدم.

یعنی واقعا پدر میخواست من و این بچه همه چیز رو بگردونیم خودش رو بازنشسته کنه برای اداره ی کارخونه ی پدری و شرکت و دامداری و...؟!

آهی کشیدم و نگاهی بهش انداختم.
سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و چشاش رو بسته بود.
نفهمیدم اخمی که بین ابروهام همیشه نقش بسته بود کی به لبخندی تبدیل شد!

شاید زیادی توی عالم خواب کیوت و معصوم جلوه میکرد.
خیلی شبیه نبودیم اما سر جمع میشد گفت واقعا فامیلیم اونم از نوع همخونش.
خودش رو بغل کرده بود و نشون میداد سردش شده.
ماشین رو روشن کردم و بخاری رو روی درجه کم گذاشتم و سوییشرتم رو درآوردم و گذاشتم روی بالا تنه اش.
محبت هایی که برای هیچکسی خرج نمیکردم داشتم خواسته یا ناخواسته برای این پسر خرج میکردم!

شاید این اصطلاح درست باشه که میگن خون خون رو میکشه و هر چقدر هم از دنیای هم دور باشین باز هم بهم حس گرم و صمیمی پیدا میکنین.
حسم بهش جوری بود که انگار خیلی وقته میشناسمش.

با کوبیده شدن شیشه ی ماشین به سیامک نگاهی کردم.
از ماشین پیاده شدم که گفت:
داداش شرمنده اما مراقب آمین هم باش من باید برم برای ارباب لباس بیارم...گفتن بزودی بهوش میان!

خوشحال سری تکون دادم که لبخندی زد و آمین با لب و لوچه ی آویزون اومد سمتم.
خیلی بامزه بود و نمیتونستم وقتی میبینمش لبخند نزنم.
دست رو توی موهاش فرو بردم و پخشش کردم و گفتم:
گل پسر اخم هات رو وا کن...بابات خوب میشه غیر دکترها ما هم حواسمون هست...هوم؟!

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now