🕊راوی🕊
🔙🔙🔙
وقتی هر دو زیر دوش رفتن بزرگ متوجه ی موذب بودن دوباره ی کیوان شد.
لبخندی روی لباش و چشاش و قلبش نشست و از پشت بهش چسبید و روی شونه ی ظریفش که وجود قطرات آبی براق ترش کرده بود رو بوسید و دم گوشش لب زد:
دیگه میدونی که نمیتونم در مقابلت عقب بکشم...لاله ی گوشش رو بوسید و میون لباش گرفت و مکید که ناله ای ضعیف از میون لباش به گوشش رسید!
دستش رو همزمان که از گردنش رو میبوسید سمت سینه هاش و نوک نرم و کوچیکش برد.
نیپل هاش رو میون انگشت هاش فشرد و مک محکمی به گردنش زد که بدن نحیفش کمی منقبض شد و نفس هاش تند شد.
به بزرگ تکیه که داد خندید.
خندید و یه دستش رو نوازش وار از روی سینه هاش تا روی شکمش برد و وقتی به پایین تنه اش رسید آه بلندی کشید سرش رو کمی برگردوند و با چشای خمارش لب زد:
من...من...بزرگ از چونه اش گرفت و روی لباش رو بوسید و خیره به چشاش با لبخندی لب زد:
شیششش...فقط آروم باش و لذت ببر عزیزدل بزرگ!وقتی پایین تنه اش رو میون انگشت هاش گرفت و شروع به مالیدن و نوازشش کرد که کیوان نتونست ناله ی بلندش رو کنترل کنه و بازدمش رو آه مانند رها کرد!
🔙🔙🔙