🕊101🌿

179 13 4
                                    

💥کیوان💥

ترسیده بودم که دیگه نخواد به عنوان برادذ قبولمون کنه اما قلبش بزرگ تر از این حرف ها بود!

وقتی سرم رو روی پاهاش گذاشتم شروع به نوازش کردن سرم و موهام کرد.

وقتی سرش رو خم کرد و روی شقیقه ام رو بوسید با لبخندی گفت:
پس بگو چرا توی جوونی هاتون میرفتین شهر دیر میومدین روستا!

خندیدیم به حرفش.
واقعا اون دوران بهترین روزهای عمرمون بود!

بزرگ با قطع خنده اش گفت:
پس چی فکر کردی...من برای داشتن کیوانم هر کاری میکردم...

یهو اخمی کرد و ادامه داد:
البته تا قبل اینکه کیوان خودش بره و...

میون حرفش یهو بازدمش رو کلافه رها کرد که گفتم:
قول میدم دیگه نرم...جوون بودم خام بودم هیچی سرم نمیشد و فکر میکردم کارمون درست نیست و به خان و روستا ضربه میزنیم و اگه مردم بفهمن زنده به گورمون میکنن!

فاطمه سری تکون داد و گفت:
راست میگه بزرگ...خیلی ریسک بود اگه از خان سرپیچی میکردیم...نمیتونستی برای خام وارثی به دنیا نیاری و باید حتما هر کدومتون سر و سامان میگرفتین و براش نوه هایی به جایی میزاشتین!

سری تکون داد و گفت:
درسته...مقصر این ماجرا هیچکس نیست...این کار سرنوشت بوده و هست!

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Mar 10 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

🕊Once upon a time🌿Onde histórias criam vida. Descubra agora