💥کیوان💥
ترسیده بودم که دیگه نخواد به عنوان برادذ قبولمون کنه اما قلبش بزرگ تر از این حرف ها بود!
وقتی سرم رو روی پاهاش گذاشتم شروع به نوازش کردن سرم و موهام کرد.
وقتی سرش رو خم کرد و روی شقیقه ام رو بوسید با لبخندی گفت:
پس بگو چرا توی جوونی هاتون میرفتین شهر دیر میومدین روستا!خندیدیم به حرفش.
واقعا اون دوران بهترین روزهای عمرمون بود!بزرگ با قطع خنده اش گفت:
پس چی فکر کردی...من برای داشتن کیوانم هر کاری میکردم...یهو اخمی کرد و ادامه داد:
البته تا قبل اینکه کیوان خودش بره و...میون حرفش یهو بازدمش رو کلافه رها کرد که گفتم:
قول میدم دیگه نرم...جوون بودم خام بودم هیچی سرم نمیشد و فکر میکردم کارمون درست نیست و به خان و روستا ضربه میزنیم و اگه مردم بفهمن زنده به گورمون میکنن!فاطمه سری تکون داد و گفت:
راست میگه بزرگ...خیلی ریسک بود اگه از خان سرپیچی میکردیم...نمیتونستی برای خام وارثی به دنیا نیاری و باید حتما هر کدومتون سر و سامان میگرفتین و براش نوه هایی به جایی میزاشتین!سری تکون داد و گفت:
درسته...مقصر این ماجرا هیچکس نیست...این کار سرنوشت بوده و هست!