🕊18🌿

260 30 0
                                    


⚡بزرگ⚡

وقتی به بیمارستان رسیدیم کیوان خواب بود.
به احد گفتم بره بگه که بیمار توی ماشین و تخت چرخدار رو بیارن.

وقتی تخت چرخدار رو آوردن آروم روش خوابوندیمش.
قلبم هر لحظه بیشتر فشرده میشد.

از پشت شیشه ی اتاقش بهش چشم دوختم.
بهش سرم و دستگاه نوار قلب وصل کرده بودن.
ضربان قلبش نرمال بود و با دیدن نوارهایی که بالا و پایین میشد و گاهی به شکل یه خط صاف حرکت میکردن لبخند تلخی روی لبام نشست.
پس اون قلبی که یه عمر عاشقش بودم اینجوری میتپید!

وقتی سرم رو برگردوندم الیاس رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و به شیشه ی اتاقش خیره بود و بی صدا اشک میریخت.
احد کنارش تکیه به دیوار وایساده بود و اخم کرده به جایی چشم دوخته بود.

رفتم کنارش و نشستم.
دستمالی از توی جیبم بیرون آوردم و سمتش گرفتم و نگاهی بهم انداخت که با لبخندی به اشک هاش اشاره کردم و گفتم:
پاکشون کن!

لبخند نیمه ای زد و دستمال رو از دستم گرفت و اشک هاش رو پاک کرد که نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
اون موقع ها که بچه بودیم پدرمون میگفت مراقبش باش...خیلی آروم و ضعیف بود و حتی وقتی که مدرسه میرفت بچه های خان های روستاهای دیگه ازش سو استفاده میکردن اما هیچی نمیگفت و تنها بی صدا اشک میریخت تا اینکه...

بهم خیره بود و قشنگ گوش میداد که با اخمی ادامه دادم:
تا اینکه یه بار که رفتم دنبالش مدرسه دیدم چند نفر دوره اش کردن و دارن اذیتش میکنن و ندیدم چجوری بهشون رسیدم و همهشون رو دست و پا شکسته نشوندم سرجاشون...

تکخنده ای زدم و گفتم:
اون روز پدرمون مجبور شد از ده نفر رضایت بگیره که من نیوفتم بازداشتگاه!

آروم خندید و گفت:
پس اونقدرها هم با هم بد نبودین؟!

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now