🕊96🌿

83 10 0
                                    


🕊راوی🕊

با بغض به وضعیت خواهرشون چشم دوخت.
عصبی بود.

باید محتاط تر عمل میکردن.
نباید اینقدر آزادانه و بی حواس معاشقه کنن.
وقتی بزرگ رو به روش جای گرفت نگاه نگرانش رو بهش داد.

بزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت:
طبیب گفت بهتر میشه...فقط یکم هیجان زده شده!

سری تکون دادم و گفتم:
حالا میخوای به فاطمه هم تموم ماجرا رو بگی؟!

مکثی کرد و سری تکون داد و گفت:
مجبورم بگم...میخواستم فقط خودم و خودت بدونیم اما انگار نشد و قیمت نبود این راز تا ابد توی سینه هامون دفن بشه و نگرانم...

کیوان وقتی دید مکث و سکوت بزرگ کمی طولانی شد دستش رو روی دستش که از دست فاطمه گزفته بود گذاشت و گفت:
نگرانی که همه برگردن به ماجراهایی که توی گذشته اتفاق افتاده...

نگاهش رو بهم داد و دستش رو گرفت و کمی فشرد و گفت:
بیشتر نگرانم دشمنانمون صحنه سازی کنن و یا سناریوهای عجیب بسازن و توی گوش مردم بخونن بابت اون اتفاق و این قطعا تو رو در خطر میندازه...

دستش رو سمت صورت کیوان آورد و با لبخند تلخی لب زد:
و بزرگ اگه یه تار مو از روی سرت کم بشه همه ی ده رو به آتیش میکشه!

لبخندی روی قلب کیوان نشست و لب زد:
دیگه چجوری بگم عاشقتم و دلم برای این دیوونه بازی هات تنگ شده بود؟!

🕊Once upon a time🌿Where stories live. Discover now