🕊راوی🕊با بغض به وضعیت خواهرشون چشم دوخت.
عصبی بود.باید محتاط تر عمل میکردن.
نباید اینقدر آزادانه و بی حواس معاشقه کنن.
وقتی بزرگ رو به روش جای گرفت نگاه نگرانش رو بهش داد.بزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت:
طبیب گفت بهتر میشه...فقط یکم هیجان زده شده!سری تکون دادم و گفتم:
حالا میخوای به فاطمه هم تموم ماجرا رو بگی؟!مکثی کرد و سری تکون داد و گفت:
مجبورم بگم...میخواستم فقط خودم و خودت بدونیم اما انگار نشد و قیمت نبود این راز تا ابد توی سینه هامون دفن بشه و نگرانم...کیوان وقتی دید مکث و سکوت بزرگ کمی طولانی شد دستش رو روی دستش که از دست فاطمه گزفته بود گذاشت و گفت:
نگرانی که همه برگردن به ماجراهایی که توی گذشته اتفاق افتاده...نگاهش رو بهم داد و دستش رو گرفت و کمی فشرد و گفت:
بیشتر نگرانم دشمنانمون صحنه سازی کنن و یا سناریوهای عجیب بسازن و توی گوش مردم بخونن بابت اون اتفاق و این قطعا تو رو در خطر میندازه...دستش رو سمت صورت کیوان آورد و با لبخند تلخی لب زد:
و بزرگ اگه یه تار مو از روی سرت کم بشه همه ی ده رو به آتیش میکشه!لبخندی روی قلب کیوان نشست و لب زد:
دیگه چجوری بگم عاشقتم و دلم برای این دیوونه بازی هات تنگ شده بود؟!