Part 0

2.9K 231 12
                                    

ژانر : هیبریدی، بی دی اس ام و فول اسمات

کاپل اصلی : ویکوک

کاپل فرعی: یونمین و نامجین

خلاصه : زندگی همیشه عادلانه نیست. بعضی وقتا چیزی درونت داری که میترسی به هرکسی نشونش بدی ولی وقتی شخص خاصت رو پیدا کنی حاضری همه چیزت رو در اخیتارش بذاری

تھیونگ پسر ۲۸ ساله تاجر کره اس که سادیسم داره و از سمت پاپا و باباش نامجون و جین مدام تحت فشاره تا با دختری برای اینده کاری ازدواج کنه و جونگکوک په خرگوش عجیبه که میتونه به انسان تبدیل بشه و منتظر صاحبی هست که اون رو نوازش کنه و دوستش داشته باشه تا خود واقعیش رو بهش نشون بده. سرنوشت چطوری این دو نفر رو روبروی هم قرار میده ؟

اگه میخواین ورژن های دیگه از این فیک رو بخونین، به چنل دیلی بی ال سر بزنین.

https://t.me/BLHub_fictionLand

نویسنده:#Saya

......................................................................................

Taehung POV

"اههه... ارباب ... اومم... درد داره... درد میگیره... اههه"


شلاق رو عقب کشیدم و از تخت فاصله گرفتم درد کلمه قرمزش بود. پس نمیتونستم ادامه بدم این قانون اتاق قرمز بود. سمت کمد رفتم و دیلدو رو بیرون آوردم. سرشو به لوب آغشته کردم و توی سوراخ دختری که لخت روی تخت دراز کشیده بود با یک ضرب فرو بردم . منتظر بودم ناله دلنشینی بشنوم اما...


"اههه ارباب... درد داره"


بازم اون کلمه فاکی ... پس باید چیکار کنم؟


صورتم سرخ شده بود و نفسای سنگین می‌کشیدم.

محکم دیلدو رو بیرون کشیدم و گوشه ای روی زمین انداختم.


روی مبل چرمی گوشه اتاق نشستم و سیگارمو روشن کردم. صورتم خیس از عرق بود. نه از فعالیت بدنی بلکه از اینکه روحم ارضا نشده بود درونم آشوب بود. بازم یه ساب دیگه و یه شکست دیگه! هیچکس نمیتونست در برابر کینک های من دوام بیاره


چرا؟ منم نمیدونم.


من مثل یه دام خشن و وحشی نیستم که هدفم فقط رنج بردن ساب باشه ولی کینک های خاص خودم رو دارم


همیشه دوست دارم تضاد ایجاد کنم مثلا همراه گرمایی که به بدنش میدم سرما ایجاد کنم.

وقتی ازش میخوام بی‌حرکت باشه از پر استفاده میکنم تا نقاط حساسش برای حرکت کردن رو قلقلک بدم.


این منم...


کیم تهیونگ


پسر ۲۸ ساله خانواده مشهوری در کره جنوبی که هر دختر و پسری حاضره پاهاشو جلوش باز کنه تا توسط دیک بزرگ کیم تهیونگ به فاک بره اما... هیچکدوم نمیتونن نیاز های من رو ارضا کنن... هیچکدوم روح من رو آروم نمیکنن


یه عده شون نمیتونن درد رو تحمل کنن که یعنی مازوخیسم ندارن. یه عده شون زود ارضا میشن.

یه عده اشون دنبال عشقبازی و عشق و عاشقین که خط قرمز منه و غیره


باید چیکار کنم نمیدونم.


پوکی از سیگارم گرفتم و دودش رو بیرون دادم.


"دوش بگیر و لباس هات و بپوش.میگم رانندم برسوندت خونه"


با صدای ظریفش ازم عذرخواهی کرد


"م...من ...من ببخشید ! "


بدون نگاه کردن بهش لب زدم


" نیازی به عذرخواهی نیست. تو فقط مازوخیسم نداری که بتونی دربرابر کینک های من دوام بیاری پس میتونی بری "



"اگه بخوای میتونم برات ساک بزنم؟"

سرمو خم کردم و به دیک خوابیده ام نگاه کردم وقهقهه ای سر دادم. حتی سفت نشده بود که بخواد تخلیه شه!!


"نیازی نیست خودم از پسش برمیام"


بدنبال اون در بسته شد و من بالاخره نفسی که حبس کرده بودمو بیرون دادم. با دستام موهامو عقب کشیدم و آهی از ته گلوم بیرون دادم.


این دختر ، سلبریتی مشهور نانا بود که توی کلاب همو دیدیم و مدام برام نوشیدنی میخرید تا نگاهی بهش بندازم و بله !!! نانا هم نتونست منو آروم کنه.

بعضیا میگن فقط حاضرن یه شب با سلبریتی ها بخوابن ولی میبینین که سلبریتی حاضره با من بخوابه اما من...


هعی !!

نمیدونم چیکار کنم ولی باید فکری به حالش بکنم. تا آخر عمرم که نمیتونم اینطوری زندگی کنم‌

و از طرف دیگه اصرار های مداوم پاپا برای ازدواج من هست.


کاش میتونستم یکی رو پیدا کنم.

جفت روحیم رو ...


ادامه دارد...

Daddy's CutieWhere stories live. Discover now