Part 12

1.3K 170 6
                                    

از زبان تهیونگ :

ساعت ۹ بود و بدون اینکه به کسی نگاه کنم با خشم وارد شرکت شدم.

همیشه یونگی زودتر از من در شرکت حاضر میشد تا برنامه روزانه ام رو شرح بده اما امروز حتی حوصله خودم رو هم نداشتم پس ازش خواستم فقط دیرتر بیاد یا توی اتاقم منتظر بمونه‌.

اجازه ندادم مود من روی کارمندا تاثیر بذاره باید برای اونا روحیه ای داد تا به کارشون ادامه بدن. من مثل بابا نامجون نیستم.درواقع از خیلی جنبه ها میخواستم شبیهش نباشم ولی مجبورم میکرد.

آسانسور طبقه ۱۷ ایستاد و به محض خروج دستی به نشونه سلام به منشی تکون دادم و روبروی در ایستادم.

قبل از باز کردن در، به سرپرست منشی هام خیره شدم.

"لطفا برام یه قهوه تلخ بیارید."

شقیقه هام رو مالیدم و بعد از گرفتن تایید از سمت منشی در رو باز کردم. دیشب کمتر از ۲ ساعت خوابیدم و سردرد امونم رو بریده بود.

به محض باز کردن در با چهره ای روبرو شدم که انتظار داشتم آخر هفته ملاقات کنم و آره خودش بود...

سوزی جامپول

" تهیونگ ؟اومدی؟ منتظرت بودم. "

سوزی سمتم اومد و منو دراغوش کشید اما متقابل بغلش نکردم و فقط سعی کردم اونو از خودم فاصله بدم.

"دلم برات تنگ شده بود!"

وات دفاک ! هنوز چیزی بین ما نیست.

" چیزی شده صبح به این زودی شانس اینو دارم تا شمارو ملاقات کنم؟"

"هی قرار بود رسمی نباشیم."

کمی احم کرد ولی اهمیتی ندادم.

" میخواستم در راستای حرفامون تورو با دکتر بیون بکهیون آشنا کنم. ایشون یه روانپزشک هستن..."

روان پزشک ؟ ولی به چه دلیلی؟

اخمی کردم و از سوزی فاصله گرفتم و به دکتر پشت سرش خیره شدم.

قدش کوتاه بود و

ظاهر کیوتی داشت و لبخند میزد.

سوزی دستش رو دور بازوم حلقه کرد و من رو نزدیک مبل کشوند.

دکتر دستی برای آشنایی برام دراز کرد.

"بیون بکهیون هستم. بکهیون صدام کنین.تهیونگ !"

خیلی زود باهام صمیمی شده بودم.

از چی حرف میزد ؟ من باید اعتراف کنم جز قسمت اینکه میدونست من سادیسم دارن هیچ حرف دیگه ای رو به یاد ندارم. چون مشغول جونگکوک بودم و در طول یه شب بقدری این خرگوش کوچولو منو درگیر خودش کرده بود که الان از من میپرسیدن اسمم چیه میگفتم هوم؟

Daddy's CutieWhere stories live. Discover now