Part 31 (Last Part)

2.2K 219 52
                                    

بینی کوچیکش تکون ریزی خورد و خودش توی جاش جابجا شد. 
اینبار گوش های نرمش کمی خم و راست شد و دوباره بینی کوچیکش با رایحه زیبای تست و کره ای که اعصاب بویایی اش رو پرکرده بود، چینی گرفت. 
صورتش رو اروم به چیز نرمی که زیر سرش بود و در بغل گرفته بود مالید و چشم های کوچیکش رو باز کرد. به تدریج که پلک هاش از چشم هاش فاصله میگرفت. میتونست نور صبحگاهی که از لای پنجره روی بدنش میتابید رو ببینه. 
چشم هاش رو بیشتر از هم باز کرد و و حالا میتونست محیط نااشنای اتاق رو ببینه. 
اینجا نه اتاق جسی بود و نه اتاق تهیونگ، 
مطب جیمین هیونگش هم نبود. پس 
اینجا؟! 
افکار دیشب ناگهان به ذهنش هجوم اورد و 
جونگکوک با یاداوری تک تکشون سرخ شد.
جوری که زیر نگاه ددیش اب میشد، جوری 
که اسم ددیش رو به زبون اورده بود و زمانی که ددیش بهش گفته بود مال اونه ودوستش داره. 
همه اینا برای جونگکوک مثل یه معجزه میموند. 
دندونای خرگوشیش با لبخند زیباش، از 
پشت پرده نمایان شد و چشم هاش برق زد. 
از هیجان همه اتفاقات دیشب سرخ تر 
میشد. سرش رو توی بالشت فشرد و جیغ 
ارومی کشید.
سعی کرد پاهاش رو تکون بده، اما دردی که 
توی کمرش پخش شده بود،این اجازه رو 
بهش نداد. 
اخ ارومی گفت و تکون نخورد. خیسی چیزی 
رو توی سوراخش حس میکرد. انگار چیزی 
سوراخ کوچیکش رو پر کرده بود. اروم 
دستش رو سمت حفره اش الی باسنش برد 
و درحالیکه هنوز لپ های باسنش از اسپنک هایی که ددیش بهش زده بود، میسوخت 
اروم روی حفره ملتهبش دست کشید. 
«هیسس...»
هیسی کشید و یکی از انگشت هاش رو روی ورودی اش کشید که انگشتش خیس شد و وقتی دستش رو جلو اورد تازه یادش اومد که ددیش ازش خواسته بود کامی که درون سوراخش خالی کرده، همچنان درونش نگه داره. 
بار دیگه خون به صورتش هجوم اورد و اب 
دهنش رو قورت داد.
ددیش گفته باید اونو نگهداره. پس نباید 
اجازه بده بیرون بیاد، درسته؟! 
لب های کبودش رو گاز گرفت. تلاش کرد 
با کمک بازوهاش بشینه ولی اینبار پایین 
تنه اش تیری کشید که نتونست جلوی 
خودش رو بگیره و با صدای بلند ناله کرد. 
«اههه...»
طولی نکشید که در اتاق باز شد و پسر 
بزرگتر سراسیمه سمت خرگوش کوچولوش دوید.
«بانی؟!» 
جونگکوک با شنیدن صدای مرد مورد علاقه اش، ثابت موند و تکونی نخورد. چشم های کوچیکش از درد پر از اشک شده بود. 
تهیونگ فورا کنار تخت نشست و از بازوهای 
ظریف پسر گرفت. 
«بذار کمکت کنم.»
جونگکوک بینی اش رو کشید و سری تکون داد.
همینکه تهیونگ از بازوهاش کشید 
جونگکوک حس کرد چیز ارزشمندی که 
تهیونگ ازش خواسته توی خودش نگه داره بیرون میریزه. 
لپ های باسنش رو با تمام دردی که توی 
وجودش حس میکرد، بهم فشرد. تهیونگ 
بهش کمک کرد به پشت تخت تکیه بده و 
جونگکوک که نمیخواست لو بده اون پایین چه خبره، به محض اینکه حس کرد جای  باسنش در امانه، لبخندی زد.
تهیونگ هم در جواب لبخندی زد و به جلو 
خم شد و بوسه ای روی پیشونی پسر 
خرگوشی کاشت. 
«صبحت بخیر بانیِ من.»
جونگکوک با شنیدن کلمه مالکیت تهیونگ 
سرخ شد و لبش رو به دندون گرفت. 
«ص...صبح بخیل ددی!«»
تهیونگ به شیرین زبونی پسر سری تکون 
داد. هنوز نمیتونست ر و درست تلفظ کنه.
دست های بانی اش رو لای دست های 
قویش گرفت و بوسه ای روی مچ دست 
هاش کاشت. 
«درد داری؟!»
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و لبه 
روتختی که روش کشیده شده بود توی 
مشت های کوچیکش اسیر کرد. اروم سری 
تکون داد و یکی از گوش هاش پایین افتاد. 
«گرسنته؟!»
دوباره ریز سرش رو تکون داد.
جیمین بهش گفته بود توی جشن تولد 
میتونه کلی خوراکی خوشمزه بخوره اما 
بخاطر اتفاقاتی که پشت هم سرش اومده 
بود، فرصت نکرد چیزی بخوره. 
با غرشی که از شکمش بلند شد، حرف 
جونگکوک مهر تاییدی گرفت و تهیونگ 
زیرلب خندید. 
دستش رو اروم از زیر لحاف رد کرد و شکم نرم پسرک رو مالید.
«بیبیِ من گرسنشه؟ برات صبحونه خوشمزه ای اماده کردم، عزیزم.» 
تهیونگ گفت و اروم لحاف رو کنار زد. 
جونگکوک با تعجب به رد دست تهیونگ 
خیره شد. 
تهیونگ نمیتونست جلوی چشم های 
گرسنه اش رو از بدن پسر بگیره. 
جوری به تن زیبای پسر روبروش خیره شده بود که نمیتونست دل بکنه.
به ویژه اون کبودی های ریز و درشت که 
سرتاسر بدنش پخش شده بود. تهیونگ به 
خودش افتخاری کرد و دستش رو روی رون توپر جونگکوک گذاشت. 
فشار ریزی داد و به دیک سایز متوسط و 
صورتی پسرک خیره شد. 
«خیلی خوشگلی بانی!» 
دیک جونگکوک با این حرف تهیونگ تکون 
ریزی خورد و لپ های باسنش بخاطر سوراخ نبض دارش کمی از هم فاصله گرفت.

Daddy's CutieWhere stories live. Discover now