پارت هیجدهم :
چشمای کوچیکش رو باز کرد و حس سنگینی چیزی که روش بود کمی تکون خورد. سرش رو خم کرد و جسی رو دید که دستش رو روی شکمش گذاشته بود و کنار تخت به خواب رفته بود.
چشماش رو در اطراف اتاق چرخوند و به این پی برد که اینجا اتاق تهیونگ نیست.
قلب کوچیکش شروع به تپیدن کرد و مضطرب شد. پس ددیش کجا بود؟! دلش ددیش رو میخواست. اغوش تهیونگ رو میخواست اما ددیش نبود.
ددیش گفته بود زمان غروب میاد و باهم برمیگردن خونه. پس اتاق جسی چیکار میکرد.
صدای ارومی کرد که جسی فورا از خواب بیدار شد و به جونگکوک خیره شد.
«جونگکوک! بیدار شدی بانی کوچولو... چقدر خوابیدی فردا شده... بیا بریم یه چیزی بخوریم.»
جسی بلند شد، سمت تخت جونگکوک خم شد و خرگوش کوچولو رو توی اغوشش بلند کرد. جونگکوک کمی دست و پا زدو سروصدا کرد ولی جسی محکمتر اونو گرفت.
«باز چرا داری اذیت میکنی بانی؟! ارومتر!!»
جونگکوک بیشتر دست و پا زد. میخواست از بغل جسی بیرون بیاد و با سرعت سمت اتاق ددیش بره ولی زور جسی بیشتر بود.
باید چیکار میکرد؟ اروم ضربه ای به سینه جسی زد و خودش رو روی زمین پرتاب کرد و بعد سمت اتاق تهیونگ راه افتاد.
«اخخخ!! جونگکوکککک... درنرو!! پاپاا!! کمک... پاپا...»
جین با سرعت سمت صدای جسی اومد و با دیدن دختری که سینه اش رو میمالید، نگران شد.
«چیشده؟!»
«جونگکوک در رفت.»
«کجا رفت؟!»
«رفت سمت پله ها! حتما میخواد بره زیرزمین... دفعه پیش هم سمت اتاق داداش دویده بود.»
جین تعجب کرد. چطور یه خرگوش میتونه به قدری باهوش باشه که فقط با یه بار رفتن به یه اتاق مسیر رو یاد بگیره. فقط خودش یه بار این مسیر رو طی کرده بود.
سمتی که جسی گفته بود راه افتاد و دنبال خرگوش رفت.
ساعت 10 صبح رو نشون میداد و جونگکوک بیشتر از 18 ساعت خوابیده بود. ماده ارامش بخشی که بهش تزریق شده بود، دوز بالایی که برای یه انسان کافی باشه داشت و باعث شده بود این خرگوش کوچولو بیشتر از حد کافی خواب باشه و نزدیک 25 ساعت بود که ددیش رو ندیده بود.
دلتنگ تهیونگ بود. عطرش رو میخواست. اغوشش رو میخواست...
با نهایت سرعتی که داشت، خودش رو به اتاق تهیونگ رسوند و روبروش نشست و داد زد.
«××»(صدای خرگوش)
ولی خبری نیومد. صداش رو بالاتر بود و دوباره صدایی سر داد ولی باز هم صدایی نیومد که تصمیم گرفت تبدیل بشه و بعد ددیش رو صدا بزنه.
YOU ARE READING
Daddy's Cutie
Fantasyزندگی همیشه عادلانه نیست. بعضی وقتا چیزی درونت داری که میترسی به هرکسی نشونش بدی ولی وقتی شخص خاصت رو پیدا کنی حاضری همه چیزت رو در اختیارش بذاری تهیونگ پسر ۲۸ ساله تاجر کره اس که سادیسم داره و از سمت پاپا و باباش نامجون و جین مدام تحت فشاره تا با د...