Part 19

1.2K 162 1
                                    

از زبان تهیونگ :

دستی به پشت گردنم کشیدم و سرمو کمی چرخوندم. چشمامو توی حدقه چرخوندم و به دختر روبروم خیره شدم.

درواقع باید بگم به سوزی و دوتا پدر که باهم صمیمانه گپ میزدن و من فقط گوشه ای نشسته بودم و به جونگکوک فکر میکردم.

اره! من بیشتر از یک روز و نیم بود که نتونسته بودم باهاش حرف بزنم یا بغلش کنم.

و البته روزم رو خوب شروع نکرده بودم چون با تقه ای که صبح زود بابا نامجون به در زد، از خواب بیدار شدم و از ساعت ۸ سرکار بودم. ازم خواسته بود صبحانه نخورم.

بعلاوه سوپرایز های پدر پایانی نداشت چون بهم نگفته بود قراره صبحانه رو با خانواده جامپول بخوریم.

سوزی و پدرش به دیدن ما اومده بودن. دیدار لغت اشتباهیه چون پدر طوری باهاشون رفتار میکرد که انگار صاحب آیت شرکت هستن.

آهی کشیدم و با انگشتام بازی کردم‌ .یعنی جونگکوک بیدار شده؟ اگه منو نبینه چه ریکشنی داره؟ دیروز چقدر از پدر ترسیده که بیهوش شده؟

وقتی حرفایی که یونگی و جیمین بهم زدن، مرور می‌کردم اضطراب کل بدنم رو می‌گرفت. من سعی کردم اونو اهلی کنم. تربیتش کنم تا ساب ایده آل من بشه.

آره از روز اولی که جونگکوک رو دیدم دوست داشتم ساب من باشه. جونگکوک تنها کسی هست که منو بخاطر خودم دوست داره. باعث شده دوباره انگیزه بگیرم تا ساب تربیت کنم و کسی هست که چند تا از کینک های منو میتونه با لذت هندل کنه. بدنش منعطفه و پاهاش جوری باز میشه که من میتونم از طناب های سقف استفاده کنم.

آره من اونو خوب شناختم اما با این برنامه فشرده ای که پدر برای من چیده، امکان گذروندن زمان با جونگکوک برای من نیست و گذشته از این، تردید دارم که باید باهاش وقت بگذرونم یا نه. عشق... کلمه غریبی هست که من درکش نمیکنم و میدونم و پذیرفتم قرار نیست درک کنم اما اون رو با درک خودم معرفی میکنم.

قبول کردن همدیگه جوری که هستیم و توجه به همدیگه و کنار هم دیگه بودن...

من این رو عشق تلقی میکنم و میدونم نه پدر و نه سوزی درکی از این ندارن.

"تهیونگ اینجایی؟"

سرمو بلند کردم و به پدرزن آینده ام خیره شدم و به سختی لبخندی زدم.

"بله آقای جامپول... چیزی هست؟"

"نظرتون چیه نامزدی رو زودتر اعلام کنیم؟ مثلا دو هفته دیگه؟ "

به پدرم خیره شدم و با نگاهش متوجه شدم که باید تایید کنم.

"هرچی بزرگترا صلاح بدونن..."

سوزی خندید و دستش رو دور بازوم حلقه کرد. سعی کردم نفس عمیق بکشم و به حرفای بکهیون فکر کنم که بهم میگفت به علایق سوزی توجه کنم. اینطوری سوزی هم بیشتر به من توجه میکنه ولی باید بگم با زور پدرم من دارم به سوزی توجه میکنم.

Daddy's CutieWhere stories live. Discover now