پارت نهم :
و این بود که جونگکوک روی تهیونگ پرید. تهیونگ روی تخت افتاد و چشماش رو بست. ولی ثانیه بعدی که چشماش رو باز کرده بود نیشخندی زد
« ددی !!»
پسری با موهای مشکی و چشمای تیله ای که دوتا گوش سفید روی سرش بود بهش خیره شده بود. هاله ای از رنگ سرخ گونه هاش رو پوشونده بود و لباش... داشت لبای نرمش رو گاز میگرفت.
تهیونگ پوزخندی زد و دوتا دست پسر خرگوشی رو روی سینش ثابت نگه داشت.
«واو !! ببین کی اینجاست ؟! »
پسر خرگوشی توی چشمای رنگی تهیونگ خیره شده بود و نفس نفس میزد. پاهاش در طرفین بدن تهیونگ قرار داشت و روی بدن تهیونگ دراز کشیده بود. طوریکه پایین تنه هاشون مماس هم قرار گرفته بود.
جونگکوک محو چشمای تهیونگ شده بود. چشمای رنگیش ... گونه های کشیدش... تهیونگ خوشروترین مردی بود که تا الان باهاش روبرو شده بود و البته اون ناجیش بود. روزی که تهیونگ بخاطر اون دچار سانحه رانندگی شده بود و نجاتش داده بود ، هنوز از جلوی چشماش میگذشت.
ثانیه ای که مرد قد بلندی با پیشونی که خون ازش میچکید سمتش اومد. اون رو دراغوش گرفت و بازوهاش رو بعنوان پناهگاه امنی بهش قرض داد جایی بود که جونگکوک خودش رو به این مرد باخته بود. تابحال کسی براش چنین کاری نکرده بود.
از نظر همه اون فقط یه خرگوش بود ولی از نظر تهیونگ اون یه انسان بود...
و همزمان تهیونگ به موجود زیبا و چشمای مسحور کننده روبروش خیره شده بود. اون چشم ها تنها راه ارتباطیش با قلب پسر خرگوشی بود. همون چشم ها بود که روز اول اسیرش کرده بود و الان هم همون چشم ها بود که بهش خیره شده بود.
«پس بالاخره بیرون اومدی کوچولو هوم ؟»
و لبخند زد.
جونگکوک با دیدن لبخند تهیونگ در این حالت خوشحال شده بود. و شروع کرد به تکون دادن گوشاش... بالاخره کسی از دیدن اون خوشحال بود.
نه تنها خوشحال بود بلکه بغلش هم کرده بود.لبخند دندون نمایی به تهیونگ تحویل داد و تهیونگ هم متقابلا پسرک رو بررسی میکرد. دفعه قبل دقت نکرده بود اما جونگکوک بدن خوش فرمی داشت. پوستش خوشرنگ بود و ابدار بنظر میرسید. توی ذهنش تصور میکرد رد شلاق و کف گیر ها روی بدنش چطوریه؟ با این شهوتش بیدار شد و همین به چشماش منتقل شد و متقابل با چشمای خماری به جونگکوک نگاه کرد.چرا بازی رو ادامه ندن ؟ امروز خرگوش کوچولو خیلی عصبانیش کرده بود پس باید خودشم باهاش اشتی میکرد نه ؟ به افکارش نیشخندی زد.
«جونگکوک... »
جونگکوک که تااون لحظه همچنان به تیهونگ نگاه میکرد، اینبار با تعجب بهش نگاه کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Daddy's Cutie
Fantasiزندگی همیشه عادلانه نیست. بعضی وقتا چیزی درونت داری که میترسی به هرکسی نشونش بدی ولی وقتی شخص خاصت رو پیدا کنی حاضری همه چیزت رو در اختیارش بذاری تهیونگ پسر ۲۸ ساله تاجر کره اس که سادیسم داره و از سمت پاپا و باباش نامجون و جین مدام تحت فشاره تا با د...