Part 15

1.2K 154 11
                                    

پارت پانزدهم

از زبان تهیونگ :

جونگکوک توی بغلم میلرزید و ضربان قلب کوچیکش رو روی رگ دستام حس میکردم.

کل سلول های بدنم از خشم نبض میزد و سینم بالا پایین میشد.

جونگکوک رو مثل شی باارزشی که جونم بهش وابسته اس به اغوشم فشار دادم و دندونام رو روی هم سابیدم. هیچکس حق نداره اونو ازم بگیره. نه!!

یه قدم به عقب برداشتم و با چشمای پر از خون به بابا خیره شدم. چرخیدم و به با گوشه چشم به پاپا جین خیره شدم که ساکت بود و فقط سرش رو پایین انداخته بود.

سری به نشونه تاسف تکون دادم.

درحالیکه پشتم به هردوشون بود و روبروی در بودم، لب زدم :

«ادرس مطب و ساعت ویزیت هماهنگ شده درسته ؟ برام پیامک کنید. باید برم شرکت تا جلسه ای که با اقای ناتان داریم رو برگزار کنم. زمانم رو تطبیق میدم.»

و بعد از خونه خارج شدم.

قدم هام محکم بود و تردید نمیکردم که جونگکوک رو از بغلم خارج کنم. چون میدونم میترسید. به تازگی امنیت رو حس میکرد و من نمیتونستم رهاش کنم. هرگز!!

سوار ماشین شدم و جونگکوک رو روی پاهام تنظیم کردم. دستی روی سرش کشیدم.

«نگران نباش بانی!! نترس...»

نمیتونستم جونگکوک رو با خودم به شرکت یا مطب ببرم. باید جای امنی میبردمش... و کجا امن تر از مطب جیمین ؟!

ماشین رو روندم و سمت مطب راه افتادم.

**

سوم شخص :

خونه :

«قرار نبود دستت رو روش بلند کنی نامجون!»

جین دستش رو مشت کرده بود و با اخمی به همسرش خیره شده بود. نامجون نگاهش رو دزدید و سعی کرد فاصله بگیره ولی جین از بازوش کشید.

«فکر نمیکنی اینبار زیاده روی کردی ؟»

نامجون که سعی میکرد احساساتش رو کنترل کنه، دستش رو ازاد کرد و بازهم سکوت رو ترجیح داد.

«یه چیزی بگو نامجون! »

«تهیونگ باید بدونه اینبار حتما باید ازدواج کنه... من خوبی اون رو میخوام. میخوام مثل هر بچه انسان عادی دیگه ای ازدواج کنه، بچه دار بشه و اینده اش رو ادامه بده... نمیخام حس کنه با بقیه تفاوتی داره. وقتی سنش از ۳۰ سال عبور کنه و دوروبرش خلوت باشه و حتی با پول نتونه یکی رو جور کنه تا باهاش بخوابه، اون موقعش که شکسته میشه جین!! و من نمیخام تهیونگ رو در این حالت ببینم.»

جین دستاش رو مشت کرد و سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره.

«واقعا ؟ اینطور فکر میکنی ؟ چقدر خیرخواهانه!!فکر کنم یادت رفته با اینکارت بهش یاداوری میکنی که مریضی روانی داره و باید درمان بشه. یادت رفته پدرت نمیتونست با گی بودن تو کنار بیاد و تورو مجبور کرد با جی هه ازدواج کنی ؟! تو خوشحال بودی نامجون؟ »

Daddy's CutieTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang