Part5 بوی آشنا

553 98 6
                                    

با نشستن یکی رو پاهام و گذاشتن پاهاش دو طرف پاهام و گذاشتن دست هاش رو شونه ام نگاهمو با شوک به فرد مقابلم دادم...
مین یونگی پسره سیاستمدار بزرگ رو پام نشسته بود؟

با حرص از بین دندون هام لب زدم:
× کون مبارکتو از رو پام بلند کن‌ جناب مین...
+ اگه بلند‌ نکنم چی؟!
نگاه سردمو به چشم هاش دوختم این بار با لحن تهدیدآمیزی دوباره به حرف اومدم:
× اگه بلند نکنی برات بد میشه...

با نگاه پر از تمسخرش که اصلا حرف و تهدیدمو جدی نگرفته بود بهم زل زد...
با دست راستم با یک هُل کوچیک از رو پام پایین انداختمش و باعث شد از پشت رو زمین سرد بیفته.
اما اصلا عین خیالش نبود و با قهقه داشت از این کارم استقبال میکرد...

چند نفر که معلوم بود خدمه و کارکنان داخل عمارت هستن دورش جمع شدن و سعی کردن بلندش کنن...
همونجور که نگاهم بهش بود دوباره به صندلی سلنتی تکیه دادم و یک جرعه دیگه از نوشیدنیم خوردم‌.

************

(از زبان یونگی)

با افتادن یهوییم روی زمین فاکی قهقه ای زدم و چشم هامو بستم...
مست نبودم ولی ادای مست بودن رو خوب بلد بودم در بیارم. تو این عالم که همه چی قدرت و کثافت و خونریزی خلاصه میشه ؛ اگه فقط من از این عالم بیخبر باشم مگه چه اتفاقی میفته...

با حس جمع شدن‌چند نفر بالا سرم همونجور که قهقه ام به خنده های کوتاه تبدیل شده بود چشم هامو باز کردم و به جمعیت بالا سرم زل زدم...
خواستن منو از رو زمین بلند کنن که با اومدن نامجون و کنار زدنشون کنار رفتن...

نگاهمو بهش دادم و زبونمو رو دندونام کشیدم.
+ هوم چیه نامجون شی؟
& کی قراره ادم بشی؟
همونجور که رو زمین سرد دراز کشیده بودم ؛ دست چپمو زیر چونم گذاشتم و ادای فکر کردن در آوردم؛ دوباره نگاهمو بهش دادم و لب زدم:
+ هیچوقت!!!

به مردمک چشم هاش چرخی داد و بازوی راستمو گرفت و منو از رو زمین بلند کرد.
& بهتره امشب عین آدم رفتار کنی؛ پدرت از دور برات بپا گذاشته...
همونجور که تای ابرومو بالا میدادم نگاهمو به آپا که داشت اون طرف تر با سیاستمدارای ژاپنی حرف میزد دادم و لب زدم:
+ به هیچ جامه!

بازومو از دستش بیرون کشیدم ؛ نامجون دیگه از رفتارهام حتی عصبی نمیشد. آروم رو کتفم زد و به حرف اومد:
& کمتر بچه باش...
از کنارم گذشت و دوباره به جمعیتی که در حال رقص و حرف زدن بودن ملحق شد...
برای این جماعت باید بچه باشم تا از دور و برم هیچی متوجه نشم...

تو همین فاصله پدرِ نامجون برای سخنرانی وسط عمارت ایستاد و همه به احترامش از رقصیدن و حرف زدن دست کشیدن و گوشه ایستادن...
... خانم ها و آقایان؛ امشب شب بسیار ارزشمندیه؛ چون میزبان آدم مهمی  همچون آقای مین شدم.

1950 (تکمیل شده)Where stories live. Discover now