Part55 تغییر

453 114 39
                                    

هیچ حسی از زنده موندن و علائم حیات تو چهره اش پدید نمی اومد. با دیدن چهره اش حس مرگ کردم!!!

این چهره فقط منو سمت مرگ و نبودن سوق میداد؛ با نبودنت میمیرم یونگی.

دست راستمو بدون معطلی بالا اوردم و رو ناحیه چپ گونه اش با شدت پایین کشیدم.
اونقدر شدت و سنگینی دستم بالا بود که صداش تو کل فضای اتاق پیچید.
× یونگی؛ عشقم پاشو

چند مرتبه پشت هم اما ارومتر از قبل رو گونه اش ضربه زدم.
میتونستم استرس و دستپاچگی که رو کل تنم رخنه پیدا کرده بود حس کنم...
× خواستنیه من چشماتو وا کن

نمیدونم چقدر تو همون حالت داشتم یونگی رو صدا میزدم که تهیونگ رو تشکچه کنار جا گرفت و بدون تردید یونگی رو از بغلم گرفت.
_ برو یکم آب بیار از هوش رفته

نمیتونستم حتی یک اینچ از جام تکون بخورم؛ اونقدر بدن بیحال یونگی منو تو شوک فرو برده که هیچ چیز دیگه ای نمیتونه حالمو تغییر بده.
_ جونگکووووک

صدای به رعشه دراومده و محکم تهیونگ کاری کرد سریع به خودم بیام و از رو تشکچه بلند شم و راهمو سمت پارچ آبی که بیرون از اتاق بود طی کنم.

***************

(از زبان تهیونگ)

میتونستم به راحتی عرق سردی که رو پیشونیش نشسته ببینم. هیچ علائمی از مریضی و تب تو تنش پیدا نبود.

مطمئنم از ضعف و بیخوابی از هوش رفته.
گونه سرخشو که به خاطره سیلی های پیاپی جونگکوک تزیین شده با گوشه انگشت اشاره ام نوازش وار حرکت دادم.
_ یونگی پاشو جونگکوک نگرانته...

جونگکوک بهونه بود برای دل بیچاره خودم.
تنها کاری که میتونستم کنم نگرانیمو تا حد امکان کنترل کنم.

سرمو نزدیک صورتش خم کردم و جوریکه مماس صورتش قرار بگیرم لب زدم:
_ عشقم پاشو.

اخماش هر لحظه تکون میخورد اما علائمی از بیدار شدنش بهم نمیداد. سیلی نسبتا محکمی برای بهوش اومدنش رو گونه اش پیاده کردم.
موهاش رو با دست راستم به بالا هدایت کردم.
_ خواهش میکنم پاشو

قلبم خودبه خود بدتر از قبل به کلافگی افتاده بود؛ مثل مرغ سر بریده که بال بال میزد...
این درد و نگرانی قابل تحمل نیست؛ وقتی پای یونگی وسط باشه هیچ چیز قابل تحمل نیست.

بدون تردید لبمو روی لبش گذاشتم. سردی پوست لبش یه شوک کوچیک بهم وارد کرد.
همونجور که لبم رو لبش بود اروم به حرف اومدم:
_ پاشو جغله...

با صدای پای جونگکوک که داشت محکم و با سرعت سمت اتاق مسیرشو میگرفت؛ سریع لبمو از لبش برداشتم و سعی کردم بغض و اشک ناخواسته که توچشمهام جمع شده بود رو با پلک زدن پیاپی از بین ببرم.

1950 (تکمیل شده)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant