یونگی خیلی تغییر کرده بود. به خاطره من تغییر کرد. به خاطره بودن با من...
همونطور که من تغییر کردم؛ یک تغییره بزرگ.نگاهم به لبهاش کشیده شد؛ تو این موقعیت چرا باید اینطور نگاهش کنم...
سرمو جلو بردم و بوسه کوتاهی رو لبش زدم.
× خیلی عاشقتم
+ دیوونهصداش خواستنی ترین صدایی بود که تابحال به گوشم رسیده بود. لبهامو باره دیگه رو لبهاش مهر کردم و بوسه عمیقتری رو لبهاش زدم. صدای ناله خفه اش که بین لبهام گم میشد رو میتونستم بشنوم.
این بدتر کاری میکرد که لبهاش رو اسیر خودم کنم. دست راستمو از روی تنه درخت برداشتم و همونجور که لبهاش رو به بازی میگرفتم؛ دستمو زیر پیراهنش بردم سره انگشتامو از رو شکمش تا بالای نیپلاش به بازی گرفتم.
دست هاش رو به پشت گردنم گذاشت و خودش رو بهم سپرد. اینکه همونقدر که من عاشقی میکردم اون جوابم رو میداد؛ منو به اوج میرسوند.
با هر حرکتی انگشتام بدنش رو کوتاه تکون میداد.زبونمو به داخل دهنش پیش بردم همین کافی بود تا گره دستهاش رو پشت گردنم تا حدی بیشتر کنه.
طعم لبهاش؛ گرمای بدنش؛ صدای نفس هاش...
همه اینها رو با هیچی عوض نمیکردم.
_ مزاحم نشده باشم؟!با صدای تهیدنگ سریع ازش فاصله گرفتم و خواستم کنار برم؛ اما گره دستهای یونگی روی گردنم همونجور مثل قبل مونده بود. با عقب رفتنم یونگی هم باهام تا حدی کشیده شد و عقب اومد.
+ عاشقتم
× تهیونگ اومده هیش الان نهزبونشو رو لبم کشید و کاری کرد ناباور نگاهم بهش قفل بمونه. زیره لب جوریکه فقط من بتونم صداشو بشنوم لب زد:
+ داری دیوونم میکنی سرباز
نگاه متعجبمو به جاجای صورتش گذروندم. بیش از حد پیش رفته بودم؟نگاهمو از یونگی گرفتم و به تهیونگی که بدون اینکه نگاهشو به ما بده مشغول درست کردن اتیش بود دادم.
_ با صداتون نزدیکه که دشمنم به اوج برسه داداش...بدون میل باطنیم گره دستای یونگی رو از دور گردنم باز کردم و کاری کردم که یکم ازم فاصله بگیره.
دستهامو به حالت نمادین رو موهام کشیدم و سمت تهیونگ قدمگرفتم.وقتی به دو قدمیش رسیدم رو زانوهام جوریکه به زمین برخورد نکنم نشستم و ارنج دستهامو روی زانوهام تکیه دادم.
× تا کی قراره تو اینجا بمونیم.
_ خودت میدونی که ژاپنی ها...
× ارومتر...منطورمو سریع گرفتکه به خاطره یونگی این حرف رو زدم.
_ ژاپنی ها همه جا هستن
× چرا دنبالشن؛ اون حتی پست سیاسی هم نداشت.
_ فقط یه دلیل ممکنه داشته باشه...
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...