Part33 قصه پری ها

441 106 87
                                    

اب دهنمو آروم قورت دادم و جوریکه واضح صدامو بشنوه لب زدم:
+ دوست دارم جونگکوک!

***************

(از زبان جونگکوک)

رفتارها و طرز نگاهش اصلا عادی جلوه نمیکردن.
هر نگاهش به من تو این صف لعنتی سربازا باعث میشد سنگینی نگاهشو به وضوح حس کنم.

این نگاه هم قلبمو اشفته کرده بود و هم از طرفی داشت اذیتم میکرد.
این آشفتگی و هیجان قلبمو درک نمیکردم.

همزمان که میخواستم دستور یونگی رو برای سینه خیز رفتن انجام بدم؛ جلوم اومد و با کشیدن یقه ام از پشت منصرفم کرد...

با خودش معلوم نبود چند چنده...
طولی نکشید که به دستور نامجون بقیه سربازا حتی جیمین وارد پادگان شدن و تو اون زمین خاکی؛ فقط من مونده بودم و یونگی.

از این جو پیش اومده اصلا راضی نبودم.
چندمین بارشه که ازم میخواست با اسم کوچیک صداش کنم.

خواستم حرفی بزنم که با نزدیک کردن صورتش مماس گوشم و پین کردن دست هاشو دو طرف بازوم کاری کرد کا عکس العملی نشون ندم ؛ تای ابروم خودبه خود بالا پرید.

این همه نزدیکی و نفس گرمش روی پوستم داشت حسابی کلافم میکرد.
خواستم عقب هلش بدم که با حرفی که زد ناخواسته سره جام خشکم زد...
+ دوستت دارم جونگکوک!

منظورش از این حرف لعنتی چیه.
یعنی چی که دوسم داره!
همزمان که فکرای عجیب و نامعلوم سر این حرف گنگش تو ذهنم رژه می رفت بازوهامو تکون کوچیکی دادم تا دست هاشو کنار بندازه و همین اتفاقم افتاد.

چندقدم کوچیک عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم.
چشم هامو کوتاه روهم فشار دادم و نگاهمو با جدیت کامل بهش دوختم.
× چی گفتین؟
+ گفتم دوستت دا...

وسط حرفش پریدم و نزاشتم که ادامه اون اعتراف حال بهم زنشو بکنه.
×دارین شوخی میکنین دیگه جناب مین؟

نگاه بی حس همیشه اش رو بهم داد و دوباره لب زد:
+ به نظرت ادمی ام که شوخی داشته باشم؟
اب دهنمو کوتاه بلعیدم که همین باعث شد سیبک گلوم تکون ریزی بخوره...

دست چپمو اروم رو موهام کشیدم و سمت بالا هدایتش کردم. برای اینکه عصبانیت و فشار اون لحظه رو کنترل کنم مثل همیشه زبونمو از داخل به لپ چپم فشار دادم.

تا جایی که درد لپم کاری کنه که از این واقعیت و اعتراف عیر منتظره اش دور بشم...

برای اینکه شرایط رو سریع تموم کنم و فیصله بدم به حرف اومدم:
× قرار نیست مافوقمی هررفتارتون رو قبول کنم جناب مین.

1950 (تکمیل شده)Where stories live. Discover now