اب دهنمو آروم قورت دادم و جوریکه واضح صدامو بشنوه لب زدم:
+ دوست دارم جونگکوک!***************
(از زبان جونگکوک)
رفتارها و طرز نگاهش اصلا عادی جلوه نمیکردن.
هر نگاهش به من تو این صف لعنتی سربازا باعث میشد سنگینی نگاهشو به وضوح حس کنم.این نگاه هم قلبمو اشفته کرده بود و هم از طرفی داشت اذیتم میکرد.
این آشفتگی و هیجان قلبمو درک نمیکردم.همزمان که میخواستم دستور یونگی رو برای سینه خیز رفتن انجام بدم؛ جلوم اومد و با کشیدن یقه ام از پشت منصرفم کرد...
با خودش معلوم نبود چند چنده...
طولی نکشید که به دستور نامجون بقیه سربازا حتی جیمین وارد پادگان شدن و تو اون زمین خاکی؛ فقط من مونده بودم و یونگی.از این جو پیش اومده اصلا راضی نبودم.
چندمین بارشه که ازم میخواست با اسم کوچیک صداش کنم.خواستم حرفی بزنم که با نزدیک کردن صورتش مماس گوشم و پین کردن دست هاشو دو طرف بازوم کاری کرد کا عکس العملی نشون ندم ؛ تای ابروم خودبه خود بالا پرید.
این همه نزدیکی و نفس گرمش روی پوستم داشت حسابی کلافم میکرد.
خواستم عقب هلش بدم که با حرفی که زد ناخواسته سره جام خشکم زد...
+ دوستت دارم جونگکوک!منظورش از این حرف لعنتی چیه.
یعنی چی که دوسم داره!
همزمان که فکرای عجیب و نامعلوم سر این حرف گنگش تو ذهنم رژه می رفت بازوهامو تکون کوچیکی دادم تا دست هاشو کنار بندازه و همین اتفاقم افتاد.چندقدم کوچیک عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم.
چشم هامو کوتاه روهم فشار دادم و نگاهمو با جدیت کامل بهش دوختم.
× چی گفتین؟
+ گفتم دوستت دا...وسط حرفش پریدم و نزاشتم که ادامه اون اعتراف حال بهم زنشو بکنه.
×دارین شوخی میکنین دیگه جناب مین؟نگاه بی حس همیشه اش رو بهم داد و دوباره لب زد:
+ به نظرت ادمی ام که شوخی داشته باشم؟
اب دهنمو کوتاه بلعیدم که همین باعث شد سیبک گلوم تکون ریزی بخوره...دست چپمو اروم رو موهام کشیدم و سمت بالا هدایتش کردم. برای اینکه عصبانیت و فشار اون لحظه رو کنترل کنم مثل همیشه زبونمو از داخل به لپ چپم فشار دادم.
تا جایی که درد لپم کاری کنه که از این واقعیت و اعتراف عیر منتظره اش دور بشم...
برای اینکه شرایط رو سریع تموم کنم و فیصله بدم به حرف اومدم:
× قرار نیست مافوقمی هررفتارتون رو قبول کنم جناب مین.
YOU ARE READING
1950 (تکمیل شده)
Romanceمن زنده ام تا مبارزه کنم. نه برای خودم، نه برای خانواده ام... بلکه برای کشورم. هیچ چیزی جلومو نمیتونه بگیره حتی اگه اون یک چیز تو باشی! _____________________________________________________ موضوع: این اتفاق از ژوئن سال ۱۹۵۰ آغاز شده ؛ درست زمانیکه...